
من واقعا شرمندم....ببخشید که انقدر دیر شد🥺🤍
اریکا سریع به اتاقش میره و پنجره و پشت سرش میبنده. اون کی بود؟ اونجا چیکار میکرد؟ و مهم تر از همه: چرا اریکا احساس میکرد موجود تو غار منتظر اریکا بود؟! اریکا خودش رو روی تخت میندازه و بعد بالش رو میندازه رو سرش. فقط همینو کم داشت. یه موجود که تعقیبش میکرد. از اتاقش بیرون میره و روی پشت بوم قلعه وایمیسته. باد موهاش رو نوازش میکرد و پیراهن مشکی اش در هوا تکون میخورد. ژاگتش رو دور خودش میپیچه و به طلوع خورشید نگاه میکنه. خورشید اروم طلوع میکنه. روز جدیدی اغاز میشه و صدای جریان زندگی دوباره از قلعه ی وینگر بلند میشه. اریکا سریع به قلعه برمیگرده و از پله ها به طبقه ی پایین میره.
میز چیده شده بود. نلی با پیراهن ابی رنگش اونقدر شق و رق نشسته بود که اریکا بهش چشم غره رفت. دوقلو ها هم چشم غره ی صبحگاهی شون رو از اریکا گرفتن ولی...جنی امروز برای اریکا متفاوت بود. هر روز یه دختر غم زده که البته در چند وقت اخی تبدیل به یک معما شده بود رو میدید. اما امروز احساس میکرد جنی براش متفاوته. یجور احساس همدردی...و یا حتی حس میکرد خود جنی هم خوشحاله کهخاطره اش رو برای شخصی تعریف کرده. اریکا خودش رو رو صندلی ولو میکنه و نگاهی بن اعضای خانواده اش میندازه. نلی شق و رق خانمانه نشسته بود. دوقلو ها داشتند رو صندلی های خالی گوجه فرنگی میذاشتند(جهت کثیف کردن لباس کسی که قرار بود روشون بشینه). جنی ارامش خاصی تو نگاهش بود اما پدرش...
چهره ی پدرش کاملا با جنی متفاوت بود و ترس و نگرانی در چشمانش موج میزد. کاملا مشخص بود که هرچه زودتر میخواهد وعده ی صبحانه تموم شه تا بتونه به کاری برسه که باعث اضطراب شده بود. هر چند ثانیه یک بار به مادر اریکا نگاهی مینداخت بلکه مقداری هم دردی(در مشکلی که پیش امده بود) از جانب او دریافت کنه اما ایزابل خوب حفظ ظاهر کرده بود و ذره ای توجه به همسرش نمیکرد. تنها در لحظه ای که فکر میکرد کسی حواسش نیست چشم غره ای به تام رفت و با چشم و ابرو به او اشاره کرد که جلوی بچه ها نباید ضایع بازی در بیاورد. هرچند که این اشاره ی ایزابل از چشم اریکا مخفی نماند...
بعد از تموم شدن صبحانه اریکا مودبانه تشکر کرد به این امید که بتواند از زیر جمع کرد میز در رود. اما تلاش هایش نتیجه ای نداشت. موقعی که داشت اروم جیم میشد نلی پشت پیراهن تیره اش رو گرفت و اونرو بن سمت خودش کشید. بعد گفت: باید تو جمع کردن میز کمک کنی اریکا! اریکا چشم غره ای به نلی رفت و بعد به سمت دوقلو ها رفت. اونا به دلیل سن کم خیلی راحت تر میتونستن از زیر کار در برن. با صدای ارومی گفت: پیس...فسقلیا! اریکا به یکیشون که خودشم نمیدونست سانا بود یا سلنا یه مشت ابنبات داد و گفت: امروز به جای من میزو تمیز کنید باشه؟ ولی خواهرش گفت: بیشتر. اریکا گفت: چی؟ سانا گفت: مارو نمیتونی با ابنبات بخری. یچیز بیشتر بده. اریکا یکی از بدترین چشم غره هاشو به اونا رفت و درحالی که داشت جیب هاشو برای پیدا کردن *یه چیز بیشتر* میگشت زیرلب گفت: من همسن شما بودم فرق بین شرق و غربو نمیدونستم...بعد یه دستبند صدفی از جیبش در میاره و تو دست سلنا میندازه و بعد سریع از سالن غذاخوری خارج میشه.
اونقدر نلی و دوقلو ها وقتشو گرفته بودن که تقریبا از کارش عقب مونده بود. خیر سرش میخواست پدرش رو تعقیب کنه! یا اینحال میتونست یه حدس هایی بزنه. وقتی داشت با بچه ها بحث میکرد صدای پای بالا رفتن پدرش از پله ها رو شنیده بود و اگر شانس میاورد در طبقه ی بالا میتونست به پدرش برسه. با قدم های اهسته و سبک از روی نرده بالا میره. خوشبختانه در طبقه ی بالا پدرش رو میبینه در پیچ راهرو از نظر خارج میشه. با قدم های سریع اما بی صدا به دنبال پدرش میره و متوجه میشه که او مشغول بالا رفتن از راه پله ی فرعیه قلعه است که معمولا استفاده نمیشه. اریکا لحظه به لحظه بیشتر به اوضاع مشکوک میشه. و شکش درجایی به اوج خود میرسه که...

لطفا حمایت کنید🥺🍓
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اولین لایک و کامنت ها رو هم بهت دادم
واااااااو
قضیه خیلی عجیب شد
میدونم الان فصل مدارسه ولی بیصبرانه منتظر پارت بعدم
میخوام بدونم تام چیو داره مخفی میکنه
ممنوووون❤👑
مرسییییی🫂✨
خوشحالم خوشت اومده 🥺🍓
پارت بعدی تقریبا امدس...یه ویرایش بشه اوکیه😉💖
باشه پس منتظرم
مرسییی❤️❤️
راستی من هنو تبلیغت می کنم
واقعا؟؟؟ واییییییی ممنونم ازت🥺🥺💖💖
اره
خواهش
ای داد بی داد جای حساس تموم شد
😂😂😂
میدونم چه حس بدیه شرمنده😂😂😂
بالاخره منم پسر عمم امروز رفت ولی متاسفتنه محدودیت تست خوردم دیگه خیلی نمونده میزارم
عهههه راحت شدی پس😂
لطفااا هرچقدر زودتر میتونی پارت بعدی رو بذار همین که محدودیت تست تموم شد🌚🌸
باشه ولی متاسفانه من امروز کلاس دارم شب یا فردا حتما می زارم
ایول🌚🌸