نفرین شده p9💣

نفرین شده💣 پارت نه🎭 که کلی خون ریخت روم به اون یکی اینه نگاه کردم و چاقو سفط در دستم گرفتم که پرت شدم داخلش شدم رو برج بودم اون ضاهر شد و گفت: اگه خدا واقعا وجود داره خودتو پرت کن پایین و ازش بخا اگه واقعا وجود دارد با نجات دادنت ثابت داره وجود داره! نمیدونم چرا اما دلم میخواست و مطمئن بودم اینه بهش گفتم: تنها خدا حق امتحان کردن بنده را دارد نه بنده خدا را....! (اره از فیلمه اصکی رفتم😐😂) اروم زیر لب گفت: اه از اینه پرت شدم بیرون که اینه شکست رو کردم به اینه بعدی و گفتم: زودتر تمومش کن!! اینه دهن باز کرد و گفت: باش.... برو داخل رفتم یک جا مثل بهشت بود مرینت پرید بغلم و گفت: اینجا را ببین واقعا محو اش شده بودم و گفت: اگه ادم های اینجا را بکشیم اینجا مال ما میشه جا خوردم..... ولی اینجا فوقالعاده بود...! یک دختر بچه داد دستم و گفت: بکشش..... تا اینجا مال ما شه چاقو را در دستم سفط کردم به جای دختر عه زدم به مرینت که از پرت شدم بیرون اینبار یک چیز عجیب و چسب ناک ریخت روم مرده گفت: برو اون اینه و کلید را برام بیار رفتم داخل اما..... ☆از زبان مرینت☆ رسیدم به سخره ها تموم راه به این ماجرا عجیب فکر میکردم هر چقدر دنبالشون گشتم نبودن که نبودن که یکی دستشو گذاشت رو دهنم....

و گفت: همراه ام بیا پرنسس ☆از زبان ادرین☆ اونجا دست های اون ادم های بود که کشته بودم شون و داشتم داد میزدن: کمکککک...... ادریننن.... چرا اینکارووو کردییی؟!..... ما میخواستیم زندگیی کنیممم؟؟....... بغض کردم کلید اون ور دست ها بود بغضم را قورت دادم...... رفتم به سوی کلید اما ادما پا ها مو گرفتم و گفتن: کمکککک...... کمکممم کننن گفتم: ولم کنید....! گفت: کمککک اعصابم خورد شد با پا هام دست ها را له کردم که ناله کردن کلی کلید را برداشتم و سریع برگشتم مرده گفت: افرین.... چطوری اوردی؟! گفتم:برش داشتم دیگه..... بریم برا اینه اخر که دست را گرفت و گفت: کسی سد راهت نشد ایا؟! گفتم: عاا... چرا.... چند تا دست گفت: تو چیکار کردی؟! گفتم: له شون کردم... گفت: نمیتونستی مهربون تر باشی؟! رومو کردم سمت اینه و با چاقو شکستم و روم خون ریخت....! کلید را دادم بهش رفت سمت اینه اخر و با کلید بازش کرد با صحنه که دیدم....

عکس آدرینتی😀😶

برای پارت بعد ۲ لایک🙂