- - - - - -> :>
اونروز روز خوبی برای "یونی"بود!اون در حالی که دست پدرشو گرفته بود با هیجان و ذوق راه میرفت-
+بدو بابا بدووو،مامان ناراحت میشه اگه دیر برسیمااا!
بابا با لبخند دستی روی سر یونی کشید و گفت_نه،وقتی ما بهش سر بزنیم ناراحت نمیشه!
یونی اخمی کردو گفت+اما این یه هفته بهش سرنزدیم بابا!
درحالی که باهم حرف میزدن بلاخره به بالای تپه رسیدن!
6 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
های اجی••
من اومدم••
عععع سلام ناناصمممT~Tتقریبا داشتم ا تستچی میرفتمااا بعد قرن ها برگشتم(":
دلم برات تنگ شدع بود!(:
خش اومدی
خیلی خوب بود(:
گریم دراومد!(:
تنکیی^^