
- - - - - -> :>
اونروز روز خوبی برای "یونی"بود!اون در حالی که دست پدرشو گرفته بود با هیجان و ذوق راه میرفت- +بدو بابا بدووو،مامان ناراحت میشه اگه دیر برسیمااا! بابا با لبخند دستی روی سر یونی کشید و گفت_نه،وقتی ما بهش سر بزنیم ناراحت نمیشه! یونی اخمی کردو گفت+اما این یه هفته بهش سرنزدیم بابا! درحالی که باهم حرف میزدن بلاخره به بالای تپه رسیدن!
یونی با خوشحالی گفت+بابا بابا نگا کن رسیدیمم! +سلام مامان ببخشید بهت سر نزدیم! یونی درحالی که باخوشحالی حرف میزد قطره اشکی اروی گونه های سرخش پایین رفت- _او یونی ناراحت نباش اون حالش خوبه!:> یونی درحالی که اشکاشو پاک میکرد لبخند بزرگی زد- +میدونم!
+بابا! _جانم +چرا هرشب اینجا پر پروانه میشه؟ _خب من ..نمیدونم!ولی یه دلیلی داره!حالا بیا بریم خونه! +اما بابا!هنوز نه _بیا بریم خونه هواعم داره تاریک میشه عزیزم! یونی خمیازه ای کشید. +باشه-
یونی روی تختش دراز کشیده بود که پدرش وارد اتاق شد- +بابا امشب برام قصه میگی؟مامان همیشه همین کارو میکرد- _باشه برات میگم- --------------------------------------------- ساعت 2 شب بود-همه خواب بودن!البته نه یونی- اون هرشب به این فکر میکرد که چرا هرشب روی تپه ای که مامان بود پر پروانه میشد!
+امشب از همه شب ها بیشتر پروانه بود- +اگه بابا درست میگفت و واقعا یه دلیلی داشت چی؟ یونی خوابش نمیبرد- +حس میکنم یکی توی اتاقمه! بدو بدو به سمت اتاق باباش رفت- +بابا،باباااا پاشو _پدر خمیازه بزرگی کشید و باهمون چشای بسته لب زد- _یونی تو که هنوز بیداری- اتفاقی افتاده؟ +بابا حس میکنم یکی توی اتاقمه- _تو فقط خوابت میاد،برو بخاب تا منم بتونم بخابم-
+ولی باباااا _ولی نداره یونی ،برو توی تختت زود! +ب-باشه-ه یونی برگشت به اتاقش! پاهای یونی خود به خود راه میرفتن! +چ-چه اتفاقی داره میوفتههه؟ اون درحالی که دست خودش نبود از خونه بیرون رفت- بلاخره پاهاش دقیقا بالای تپه ایستاد!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
های اجی••
من اومدم••
عععع سلام ناناصمممT~Tتقریبا داشتم ا تستچی میرفتمااا بعد قرن ها برگشتم(":
دلم برات تنگ شدع بود!(:
خش اومدی
خیلی خوب بود(:
گریم دراومد!(:
تنکیی^^