من نمیخواهم پرنسس باشم!پارت19

(صبح)ولونا : با ناراحتی تمام از پنجره بیرون رو نگاه می کردم ، کسانی که شاد هستند و کسانی که غم تو قلبشان نفوذ کرده ! زندگی من شده اما و اگر هایی که فقط درد هام رو تازه تر می کنند . زیر لب آهنگ محلی رو زمزمه می کردم .تو آیینه به خودم زل زدم ، این من نبودم !کشو میز رو باز کردم و نگاهی به سنگ خاطره ام انداختم ، این سنگ ها چیزی رو به آدم نشون می‌دادند که آدم دوست داشت باشد ، سنگ رو به پیشونیم چسباندم و بعد خاطرات رو دیدم :من بودم و فرزندانی که به سمت من می دویدند ! من بچه میخواستم ؟ معلومه که میخواستم ! دستم رو شکمم فشار دادم ، اشکام بی صدا می ریختند ! صدای بستن در رو شنیدم پس بالاخره کامرون هم بیخیال من شد ؟ زمزمه ها رو ادامه دادم:برف هایی که تو شب می بارند و آواز هایی که ادامه دارند و در آخر توسط تیغ خاموش می شوند ،(منظور از تیغ گیوتن هست ) اعتراض جواب ندارد ، ما همه زیر تیغ صف بسته ایم تا برویم ، ما نمیخواستیم برویم اما آینده ای بود که برای خودمون نوشتیم! لباس خوابم رو به تنهایی عوض کردم ،پنجره من به زمین تمرین راه داشت ، یکم پرده رو کنار زدم و کامرون رو نگاه کردم که چقدر خوشحال بود !

بلونا : نمی تونستم غم ولونا رو تحمل کنم ! من باید از آدمهایی که دوستشون دارم مواظبت کنم! امروز ملکه دوتا خدمتکار شخصی برام انتخاب می کرد ! €شنیدی که کامرون بالاخره بیخیال اون دختر احمق شد ؟ £این عالیه ! بهشون نگاهی انداختم و با صدایی که کاملا گرما رو از بین می برد گفتم :فکر نکنم هنوز جای سوختگی پوست شما دو تا از دیروز روز خوب شده باشه ! £€بخشید بانو!فقط 3 روز مونده !من به همه قدرت خودم رو نشان میدادم! آرینا : صبح با صدای ماریبل از خواب پاشدم، بعد از خوردن یک صبحانه مفصل و تغییر قیافه تصمیم گرفتیم به سمت قصر حرکت کنیم ! تو راه که راه می رفتیم، ماریبل گفت :میدونستی اقیانوس بوک رو می دزده؟ ♢آره و راستی ع.ش.ق یک طرفه دینا به بوک حقیقت داره ! ⊙ میدونم شینا برام تعریف کرده که بوک یک پسر تنها بود که دینا به سمتش کشیده میشه !♢من ...من هیچ وقت ع.ش.ق.ی دریافت نکردم ولی همه این حس رو میخواهند و دارند !⊙منم هیچ وقت نتونستم هیچ ع.ش.ق درست و حسابی بگیرم به همین علت اینقدر ک.ش.ت.ن آدما برام تو قبیله جذاب بود!♢تو هنررزمی بلدی ؟ ⊙ آره و بعدا کاملا به تو و بلونا یاد میدم. €شنیدید میگن 3 روز دیگه دختر نفرین شده معلوم میشه ؟ ¥آره ♢از کلمه نفرین شده متنفرم ! ⊙اگه ما هم جای این آدما بودیم اینجوری فکر می کردیم. ♢نظرت چیه کالسکه بگیریم ؟ ⊙ قبوله

کارلوس :با عصبانیت به درخت مشت میزدم ! پدر به زودی برام نامزد انتخاب می کرد ! احتمالا نامزدم می شد یک دختر احمق خودخواه ! بعد از فاجعه ولونا دیگه دنبال ازدواج نیستیم! ♡کمک میخوای ؟ ♧بلونا؟ تو چرا اینجایی ؟ اصلا رو شاخه درخت چیکار میکنی؟ همانطور که پاهایش را تو هوا تکان می داد گفت :پرسیدم کمک میخوای ؟ ♧آره میخوام !♡پس در عوض این کار ازت یک چیزی میخواهم ! ♧چی؟ ♡برام قلب دوتا ص.ی.غ.ه اول رو بیاری !♧ب..بل..بلونا! ♡من از همه‌ی اون 7 تا ص.ی.غ.ه باقی مونده متنفرم ! میخوام خون تک تکشون رو بچشم !♧من این کار رو نمیکنم! ♡پس با نامزد آینده ات بهت خوش بگذره ! اومد از شاخه بپره پایین که پرسیدم : تو احساسات نداری ؟ ♡هان؟ ♧تو احساسات نداری که داری به راحتی به م.ر.گ دو نفر رضایت میدی ؟ از شاخه پرید پایین و یک قدم جلو و من یک قدم رفتم عقب و دوباره اون یک قدم جلو و من یک قدم عقب . در همین یک قدم جلو و یک قدم عقب انگشتش رو به سمتم گرفت و گفت : مگه شما ها بهم احساسات دادید؟شما ها جز خشم و تنفر بهم چیزی ندادید! من هر وقت نگاهتون میکنم می خواهم قلبتون رو تکه تکه کنم! میخوام کاری کنم که دیگه نفس نکشید ! ♧....♡هر وقت خواستی خواسته ام رو قبول کنی قول نمیدم که منم قبول کنم! با ناراحتی بهش نگاه کردم ! اون نفرت و خشم رو تاحالا ندیده بودم !

ماریبل : جلوی قصر پیاده شدیم و به سمت دروازه رفتیم . تعظیم کردیم و گفتیم : برای استخدام اومدیم !اونا به هم نگاه کردند و بعد از چندتا آنالیز اجازه دادند برویم تو ، یک خدمتکار ما رو به اتاق ملکه راهنمایی می کرد ! اونجا جلوی در چند دقیقه منتظر بودیم . رو به آرینا گفتم : پس آماده ای ؟ ♢آره . در باز شد و خدمتکار گفت : میتونید برید تو ! وارد اتاق شدیم ، اونجا خیلی مجلل و شیک بود، امپراطوریس خیلی زیبا بود و وحشت انگیز ! همینطور که با سردی به ما نگاه می کرد گفت :خب پس شماها میخواهید خدمتکار شخصی بشید ؟ تو رو نمی شناسم ولی تو ....؟ ⊙ ایشون همراه من هستند و من اومدم ... بذارید یک جور دیگه بگم ! من میزان نفرت شما رو به دختر نفرین شده میدونم و من اینجام تا اونو عذاب بدم و البته تو جبهه شما باشم تا پایان مرگم!(بچه ها ماریبل اول نمی خواست قیافه اش رو تغییر بده ولی بعد ترسید که قبیله اش نابود بشه و شینا تعییرش داد) ■این عالیه ! پس تو اون دخترک لال میتونی و خدمتکار باشید ، فقط باید اسماتون رو اینجا بنویسید ! برگه های رو امضا کردیم ، ■رز شما رو میبره تا لباس هایتون رو عوض کنید وبعد میروید سمت برج سرد ، ⊙♢ممنون از لطف شما بانوی من! تعظیم کردیم و خارج شدیم . وقتی در بسته شد ، بی صدا جیغ کشیدم و دستا هامون رو کوبیدم به هم که دردمان گرفت !

آرینا : بعد از پوشیدن لباس دوتایی رفتیم سمت برج سرد ! از خوشحالی در حال ترکیدن بودیم ! با خوشحال رفتیم داخل برج . €خوش آمدید! شما باید خدمتکار های جدید باشید ؟ زمزمه ها رو می شنیدم که می گفتند : بدبخت ها! ولی ما به ظاهر بدبخت بودیم . €بالای برج دوتا اتاق وجود داره اونی که با خار تزیین شده اتاق پرنسس هست . ⊙♢ممنون ! از پله ها رفتیم بالا . در اتاق با خار های برنده ای تزیین شده بودند و دستگیره در ازش رنگ قرمز می چکید ، در اتاق رو باز کردیم ، اتاق خیلی ساده بود ولی پر از ابزار ترسناک بود ! آب جوش ، خنجر و یک سری ابزار جنگی ♡خوش اومدید ! به پشت سرمون نگاه کردیم ، دختری مو سفید با چشم های قرمز ، به اضافه لباسی سیاه و چسبیده به تن و یک موجود کوچولو که رو شونه اش نشسته بود ! همون موقع ساکم شروع کرد به تکون خوردن ، و پاره شد ، بوک ازش افتاد بیرون و رفت تو هوا با لبخند فریاد زد : اسنو جونمممممممم! ☆بوک؟؟؟ بلونا جان من نجاتم بده ! ♡اینجا چه خبره ؟ شینا و دینا از جاشون خارج شدند قیافه ما رو مثل اول کردند ! ⊙سلام من ماریبل هستم ماریبل رویزان ♢ منم آرینا هستم ،آرینا مارکال ⊙♢ما شیردال و اژدها آبی هستیم ققنوس من !

ببخشید اگه افتضاح شد!