
سلام با پارت ۶ اومدم.❤️❤️ اگه صلاح هست منتشر شود لطفا❤️😢
تالون) تالیا ماشینو روشن کرد و محکم گازشو گرفت من که داشتم حالت تهوع میگرفتم داد زدم: تالیااااااااا آروم ترررررر تالیا پوزخند زد : هه این که چیزی نیست بیشتر از اینم میخوایم بریم سرعتو تا ۱۵۰ کیلومتر بر ساعت برد. انقدر سرعتش زیاد بود که پنی از خواب بیدار شد و چشماشو چند بار باز و بسته کرد تا اینکه بیدار شد وقتی کامل چشماشو باز کرد جیغ فرا بنفشی زد: وااااای اینجا چه خبرهههههههه با دستش زد تو سر تالیا : نگه دار روانی نگهداررررر . تالیا عصبانی شد و یک لایی وحشتناک کشید. من با چشمای اندازه قورباغه به پنی نگاه کردم. پنی هم سطح شوکه شدنش کمتر از من نبود. موهای من تو هوا تکون میخورد و بهم ریخت. موهای پنی هم عین اسکاج شده بود ولی خیلی عجیب بود موهای تالیا هیچی نشده بود!یک دفعه ماشین متوقف شد. تالیا محکم زد به پیشونیش و گفت: بدبخت شدیم بنزین تموم کردیم. پنی با طعنه گفت: عالیه بهتر از این نمیشه ممنون خانم تالیا . من چشمامو رو هم گذاشتم و سرمو خاروندم. پیاده شدم و اینور و اونور جاده رو نگاه کردم هیچی نبود جز یه بیابون خالی ! پرنده پر نمیزد . دستمو تکیه دادم به یه میله ، صبر کن یه میله؟ سریع بالا رو نگاه کردم. یه تابلو! نوشته ۱۰۰ کیلومتر تا متروسیتی. اه لعنتی باید از مسیر خارج شده باشیم. گوشیمو از تو جیبم برداشتم و روشنش کردم اه آنتن نمیده. برگشتم سمت ماشین . به تالیا و پنی با تاسف نگاه کردم که داشتن باهم دعوا میکردن. آروم گفتم: بس کنید ، فایده نداشت.
دوباره گفتم : بسه دخترا، بازم جواب نداد. این دفعه با هرچی انرژی داشتم داد زدم: پنی تالیا تمومش کنیدددد! ما وسط این بیابون گیر افتادیم و کسی نیست کمکون کنه ! گوشی منم آنتن نمیده. ۱۰۰ کیلومترم تا متروسیتی مونده. فهمیدید ؟ پنی و تالیا که از من ترسیده بودن سرشونو تکون دادن و تازه انگار دو هزاریشون افتاد که باید گوشیشونو چک کنن . اوناهم نا امیدانه سرشونو انداختن پایین. تالیا از ماشین اومد پایین و صندوق عقبو چک کرد. با تاسف گفت : ای وای نه اخه چرا بنزین نذاشتم. به من گفت: تالون بنزین نداریم فک کنم قراره باید امشب اینجا بخوابیم. پنی پاشو از عصبانیت کوبوند زمین طوری که گرد و خاک بلند شد. اومد جلوی تالیا و گفت: ببین یه کاری کردی الان وسط نا کجا آبادیم ماشین هم بنزین نداره قراره کجا بخوابیم اونوقت ؟ اگه حیوونای وحشی بهمون حمله کنن چی ؟ هیچ آب و غذایی هم نیست.!! من و پنی یه قدم با هم فاصله داشتیم یه قدم رفتم سمتش و گفتم : پنی الان با این حرفا چیزی حل نمیشه. پنی عصبانیتش بیشتر شد و مثل آتشفشان فوران کرد: ینی چی ؟ میخوای بگی طرف اونی؟ یه بار نشد کاملا بهم بگی چه حسی داری اونوقت به جای اینکه خواهرتو نصیحت کنی داری منو سرزنش میکنی.
پنی) دهن تالون باز مونده بود از حرفام. کاملا شوکه شده بود. ولی خب منم عصبی بودم درسته دوسش دارم ولی واقعا رفته بود رو اعصابم و جلوی اون دختره منو نصیحت کرد. تالون عقب گرد کرد و رفت به همون تابلو که میگفت تکیه داد و دستبندشو چکمیکرد. یه بشکنی زد و انگار یه فکری به ذهنش رسیده باشه اومد سمت منو تالیا. رو به هردومون کرد و گفت: چرا تا حالا به ذهنمون نرسید من کفشای موشکی دارم؟ من میتونم پرواز کنم و کمک بیارم. نظرتون چیه ؟ من چشم غره رفتم براش ولی تالیا با خوشحالی گفت: عالیه تالون! آفرین بهت داداش خودمی! خیلی رو مخمه لعنت بهش. تالون با سرعت هرچه تمام تر کفشاشو روشن کرد و با لحن امیدوار کننده گفت: سریع با کمک برمیگردم و بعد پرواز کرد. من به کاپوت ماشین تکیه داده بودم . حدود ده دقیقه از رفتن تالون میگذشت. خسته شده بودم و خیلی هم گرسنه بودم. احساس کردم یک نفر پشت سرم ایستاده. صدای نفس هاش به گوشم می رسید. احساس ترس عمیقی میکردم. یک دفعه سرمو برگردوندم و با تالیا مواجه شدم. داد زدم سرش : ترسوندیم! هوووف . تالیا تک خنده تلخی کرد و قیافش خیلی بدجنس شده بود. اومد نزدیک..... نزدیک تر شد ....... منم عقب تر می رفتم تا اینکه پای راستم به پای چپم گیر کرد و خوردم با صورت زمین. دست تالیا یک کیسه بزرگ دیدم با لحن شیطانی گفت: آخی کسی نیست ازت دفاع کنه؟ نگران نباش بهت نشون میدم با کی طرفی! میخواستم بزنم داغونش کنم ولی نمیشد اصلا انرژی برای مبارزه نداشتم. همین میخواست کیسه رو بکشه رو سرم یک نفر محکم زد تو سرش و بیهوش شد! صدای ضربه خیلی زیاد بود احتمال میدم که شاید حتی ضربه مغزی شده باشه! نور ماشین آدم ناشناس نمیزاشت چهرشو ببینم. فرد غریبه گفت: خانم پنی برون بهتره بریم اچ کیو سریع تر! من با تته پته گفتم: ت.. ت...تو....کی... هس....تی؟
دستشو دراز کرد و از بازوم گرفت و بلندم کرد. وقتی چهرشو دیدم فریاد زدم: مایکل! دستمو کشیدم : تو اینجا چی میکنی ؟ منو چطور پیدا کردی ؟ مایکل دستی به موهاش کشید و گفت: مثل آب خوردن بود. رییس کویمبی به من گفت برم فلوریدا چون هیچ لوکیشن و ردی ازت پیدا نکردن. منم داشتم از فلوریدا برمیگشتم شمارو دیدم و این دختره که داشت تورو میدزدید. در ماشینو باز کرد و گفت: بفرمایید بشینید. منم چون چاره ای نداشتم با بی میلی نشستم صندلی عقب ماشین. از اول استارت زدن ماشین تا الان که تو جاده ایم همش از آینه بقل نگام میکرد. اخم غلیظی کردم و گفتم: چیزی میخوای بگی؟ همش داری نگاهم میکنی. مایکل گلوشو صاف کرد و بی حال گفت: اره راستش میخواستم بهت بگم خیلی خوبه که سالمی معلوم نبود اون پسره دست و پا چلفتی کجا رفته و تورو تنها گذاشته بود. من تعجب کردم و گفتم: چیی؟ درمورد تالون حرف میزنی دیگه؟ مایکل: آره پس غیر از اون و اون دختره کی پیشت بود. با خودم پچ زدم : معلومه که اونجا کمین کرده و منتظر مونده ببینه چی میشه تا وقتش شد خودشو بندازه وسط. مایکل : چیزی گفتی ؟ من: نه من چیزی نگفتم که رانندگیتو کن. مایکل لبخندموزیلنه ای زد و به رانندگی ادامه داد.
تالون) وقتی پرواز میکردم چند تا پرنده بهم خوردن و پراشون رفته بود تو موهام یعنی از این بهتر نمیشه. به زحمت چند تا از پر هارو دراوردم. هووف! کنار جاده وایستاده بودم و حدود یک ساعت گذشت کسی نیومد جز یه وانتی که با سرعت میرفت و تف کرد زیر پام. مردم چه بی رحم شدن. حقشونه هر بلایی سرشون بیاد. پنی برای چی به اینا اهمیت میده هه. دوباره شروع کردم به منتظر موندن. از دور یه نقطه سیاه معلوم بود. وقتی نزدیک تر شد فهمیدم یه لامبورگینی خیلی خوشگله به به. میخواست از جلوی من رد شه دست تکون دادم و تا جایی که حنجره برام نمونه داد زدم: واستااااااا . یک دفعه ایستاد و گرد خاک از چرخش بلند شد برای همین باعث شد سرفم بگیره. خاکو کنار زدم و چشمامو باز کردم. یک فرد قد بلند برنزه و کچل با کت مشکی که یه عینک آفتابی هم به چشمش زده بود پیاده شد. دقیقا مثل این بادیگاردا. به من اخمی کرد و رفت سمت در عقب ماشین. درو باز کرد و یه پسر خیلی خوشگل که اصلانم به پای من نمیرسید از ماشین پیاده شد. تی شرت مشکی پوشیده بود و موهای مشکی داشت. چشماشم قهوه ای و تقریبا هم قد خودم بود. یه تای ابروشو داد بالا و گفت: شما کمک میخواید؟ پ نه پ اینجا دارم قر میدم معلومه کمک میخوام. من طعنه آمیز گفتم: بله اقای محترم کمک میخوام بنزینمون تموم شده وسط این بیابون موندیم. پسر دستشو گذاشت زیر چونش و گفت: خب من بنزین دارم صندوق عقب . به بادیگاردش اشاره کرد بیارتش. بعد اینکه رفت بیاره به پسر غریبه یه نگاه کنجکاوانه کردم وقتی متوجه من شد پرسید: چیزی هست که میخوای بگی؟ من به خودم اومدم گفتم : خب راستش شما کی هستید؟ چرا بهم کمک میکنید؟ چرا بادیگارد دارید؟ شخص مهمی هستید؟ پسر چنان قهقهه ای زد که اشک از چشماش اومد بعد از دو سه دقیقه خندیدن گفت: من تایلرم . بهت کمک میکنم چون حس انسانیتم بهم میگه باید اینکار بکنم.
دو سوال آخرت دوست ندارم جواب بدم. بادیگاردش اومد و بنزینو داد دستم. عینک آفتابی خفنشو به چشمش گذاشت. ساعت گرون قیمتشو چک کرد و گفت: باید برم وقت ندارم. وقتی سوار ماشین شد پنجره رو داد پایین و با نیشخند گفت: از آشناییت خوشحال شدم تالون! من چشمام هشتا شد و لحظه ای که میخواستم بپرسم منو ازکجا میشناسه ماشین تو گرد و غبار صحرا محو شد و منو با کلی سوال تنها گذاشت. سریع خودمو رسوندم به جایی که ماشین تالیا متوقف شده بود. کسی اطراف ماشین نبود! تعجب کرده بودم یعنی چه اتفاقی افتاده؟ اندازه سه قدم از ماشین فاصله گرفتم و تالیا رو دیدم پهن زمین شده بود. بالا سرش واستادم محکم زدم با دست به پیشونیم. زیر لب گفتم: آخه این چه بدبختیه من گیر کردم . یک لحظه تالیا یه آخ ضعیف گفت سریع نشستم و تکونش دادم. چشماشو آروم دوبار تا نیمه باز و بسته کرد تا اینکه با صدای خیلی آروم گفت : تا....لون...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عررررررررر عاشقتم ریحانهههههه❤❤❤❤
ممنوووووووون کهههههه پارتتتتت بعدوووو گذاشتییییییی❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
منم عاشقتم عزیز دلم خواهش میکنمممممممم💖💖💖😍
هوراااااا
کی اومده ایشون اومده
با چی؟ با پارت شیش
حالا دیش دیرین دیش 🥳🗿
هوووو هوووو دیش دیری دیدین دین
بخاطر شماها فقط😍💖