
های 👋✨
خشکم زد . نفسم بالا نمیومد . برس از دستم افتاد زمین و کاگامی با ترشرویی گفت : چت شد ؟ کارتو بکن ! گلوم خشک شده بود و اولین فکری که به ذهنم رسید این بود : اگه ادرین بفهمه چه خیانتی بهش شده چی ؟ حتما اون هم جادوگر درونش گل میکنه .... بغضمو تو گلو خفه کردم و برسو از زمین برداشتم و دوباره مشغول برس زدن موهاش شدم . امکان نداشت ... پس حتما اون جاسوس بوده . یه شینیون دیگه روی موهاش کردم . گفت : نه . اینجوری موهام ممکنه وسط عروسی باز بشه . حدود چهار ساعت بعدی رو براش شینیون زدم ؛ که البته هیچکدومو نپسندید . ولی خودم هنوز توی شوک بودم . چندبار نزدیک بود اشک از چشمام سرازیر بشه ، ولی جلوی خودمو گرفتم . خودم خیلی خسته شده بودم ، ولی انگار اون همین الان از چرت عصرگاهیش بیدار شده باشه ، خیلی سرحال بود . با خودم غرغر کردم : خب ، بایدم باشه ! اخه کی با خیانت به کسی که عاشقش بود و همین جا عین سنگ نشستن و دستور دادن و اسکل بازی خسته میشه ؟! پوفی کشیدم و برای صدمین بار موهاشو برس کشیدم و گفتم : میخواید پایین موهاتونو رنگ کنم ؟ مثلا ... ابی . یا ... صورتی . + میتونی رنگه رو برداری ؟ _ بله بله . اصن امتحانی میذارم ببینین . + خوبه . یکم رنگ مو از سبد برداشتم و خیلی حرفه ای پایین موهاشو ابی کردم . جلوی موهاشو صورتی کردم . بعد از نیم ساعت تازه معلوم شد و پیدا بود خیلی بهش میاد . با خوشحالی بلند شد و ازم خواست کمکش کنم لباسشو بپوشه . یه پیراهن بلند که دنباله داشت و سرخ به رنگ خون بود رو پوشید و من بند هاشو بستم - که اتفاقا یه عالمه بند داشت - و از هر لحظه بودن کنارش نفرت بیشتر توی وجودم میدلم میخواست بدوم و ازش دور بشم و برم پیش ماری ... و تازه یادم افتاد چقدر دلم برای ماری تنگ شده . برای پدرم ... ماری ... خونمون ... اتاقم ... اشکمو پاک کردم و با کاگامی توی راهرو ها دویدم . رسیدیم به یه دو لنگه در که تا سقف ارتفاع داشتن . در ها ارغوانی روشن بودن و خیلی ... سلطنتی به نظر میرسیدن . یه دوجین نگهبان تا بن دندون مسلح به سلاح های جادویی جلوی در وایساده بودن و به محض دیدن این به اصتلاح شاهدخت نفرت انگیز ، همشون جوری تعظیم کردن که میتونم قسم بخورم کله ی تاس یکیشون خورد به پوتینش - که احتمالا بوی گند میداد - و کاگامی هم با بیتابی سر تکون داد و تند تند گفت : خیله خب درو باز کن واسم . + بله چشم بانوی من . در سنگینو باز کردن و یه دفه تصویری رو دیدم که دلمو اورد تو حلقم .
روی یه تخت سلطنتی ، زنی که زیباییش فرا انسانی بود نشسته بود . چشمای ابی درخشانش سردی خاصی داشت و موهای ارغوانی بلندش توی هوا شناور بود . تاج زیبایی سرش بود و پیراهن با شکوهش کاملا به هیکل تراشیده و زیباش میومد . با دیدن کاگامی لبخندی زد و انگار توی چشماش یه لحظه مهربونی برق زد . یکمرتبه دلم برای ساحره ... نه ... الا ، سوخت . با صداش که توش سردی و زیبایی خاصی موج میزد گفت : سلام عزیزکم . + سلام مادر ! کاگامی چرخید و موهاش شناور شدن و پیراهنش پف کرد . با ذوق گفت : به نظرتون پیتر از موهام خوشش میاد ؟ یا خودتون ؟ نظرتون راجب موهام چیه ؟ _ عالیه عزیزم . رنگش بهت میاد . کار کیه ؟ + اون . و منو که اون گوشه جلوی در وایساده بودم رو نشون داد . ساحره گفت : خوبه . ازت میخوام هر کاری که شاهدخت گفت انجام بدی . فهمیدی ؟ + ب...بله علیاحضرت . دوباره روشو کرد به کاگامی . گفت : برو پیش پیتر ، و بهش نشون بده چقدر میتونی زیبا باشی . ارایشگر ، ازت میخوام شاهدخت رو ببری به اتاقش و تامیتونی کاری کن زیباتر از این باشه . دستور رو اجرا کردیم و برگشتیم به اتاقش . اول لباس زیبایی رو که مطمئنم اگر ببینینش نفستون بند میاد رو پوشید - البته با کمک من - و بعدش نشست روی چهارپایه . موهاشو شونه کردم و برس کشیدم . بعدش با وجود اینکه خستگی داشت از پا در میووردم موهاشو خیلی قشنگ ... با همه ی توانم ... و با همه ی کار هایی که تصورشو بکنید ، شینیون کردم . به خودش توی اینه نگاه کرد و دست زد : اوه ، این عالیه ! جدی میگم ! بعدش ارایشش کردم . ناخوناشم مانیکور کردم و وقتی بهش نگاه کردم از زیباییش نفسم بند اومد . از توی سبد عصاره ی ارکیده ی ابی برداشت و سر کشید . فکر کنم میخواست دهنش خوشبو باشه . بعدش بلند شد و از اتاق رفت بیرون . با اشاره ی دستش عذر منو هم خوند . نفس عمیقی کشیدم و دویدم سمت مطبخ که موقع امدن با سرباز دیده بودمش .
( یادم نی از کجا شروع کردم از اینجا مینویسم ) رفتم توی مطبخ که به یه عذری شاید بتونم کلیدای سیاهچالو کش برم . نمیدونستم ، ولی فکر میکردم حتما باید یه جایی پیشش سالی باشه . یه خدمتکار با ترشرویی اومد سمتم و گفت : واسه چی بیکار وایسادی ؟ برو زمینو تمیز کن . + من اگاتا ام ، همون ارایشگری که قراره شاهدخت رو میکاپ کنن . _ به من چه ؟ به من دستور دادن هیچکی رو بیکار نزارم . دستور سالیه . به هرحال جشنه و باید ضیافت بینظیری رو تدارک ببینیم . زود باش دیگه . + ولی اگه شاهدخت بفهمن به ارایشگر شخصیشون دستور دادی زمینو تمیز کنه ، مطمئن باش دیگه زنده نمیمونی که دستور بدی . _ بروباباااااا من خودم قناریو رنگ میکنم جا طاووس میفروشم . دیگه هم نبینم ... ولی یهو سالی سبز شد و تا منو دید حرف دختره رو قطع کرد : هوی ، سلیا ، برو به کارت برس . دیگه من خودم هستم . خیله خب ، اسمت چی بود ؟ هان . اگاتا ؛ شاهدخت و عالیجناب خیلی از ارایش و مدل موشون خوششون اومد . گفتن همین مدل رو واسه عروسی هم بزاری . و در ضمن ، خیاط سلطنتی ... اوم ... مرخص شده... و ... ملکه به من دستور دادن تو لباسشون رو بدوزی . + چ ... چی ؟ شوخی میکنی ! _ به نظرت من با تو شوخی دارم ؟ زود باش ببینم ! تا فردا وقت داری لباس رو بدوزی . وای به حالت اگه کم کاری کنی . + چ ... چشم . دندون قروچه کردم . این چه مانعیه که باعث میشه نتونم به کار خودم برسم ؟ اگر هم نکنم روزگارم سیاه میشه . مطمئنم نمیتونم از این قلعه ی نکبتی دو قدم اونور تر برم . هوفی کشیدم و رفتم پیش مانون . ایندفعه ازش سه تا سبد گرفتم ، توی همشون هم وسایل خیاطی بود . یه سرباز منو برد به یه اتاقی ک پر از اینه و میز بود . سبدا رو روی یه میز رها کردم و انگشتای خودمو مالیدم . خیلی سنگین بودن . سربازه بهم یه چیزی شبیه بروشور داد ، توشو که نگا کردم دیدم دور کمر و مچ پا و این جور چسزای ساحره رو نوشته . از سربازه تشکر کردم و شروع به کار .
با یه قیچی طلایی یه پارچه رو که از جنس حریر خالص بود بریدم و توی سوزن نخ کردم و شروع کردم به دوختن لباس . از ماری یه چیزایی بلد بودم ، از جولیکا هم چند تا ترفند یاد گرفته بودم . اخرش لباسه رو دوخت زدم و به شاهکارم نگا کردم . به نظر خودم که خیلی خوشگل شده بود . دو دست لباس دیگه هم دوختم ، به نظر خودم که کارم خوب بود . با توجه به قد بلند ساحره کارم یکم سخت شده بود ، ولی بازم قشنگ بود . روشون گلدوزی کردم ، یه عالمه تزئینشون کردم و اخرش ببا گل های مصنوعی خوشگلشون کردم . بعدش از خستگی غش کردم روی زمین .
داشتم لباسا رو میبردم که یهو یه فکری به ذهنم رسید : اگه خودمو تو دردسر بندازم میبرنم زندان . بعدشم میتونم کلو و استاد فو رو ببینم و از سلامتشون مطمئن شم و یه جوری نجاتشون بدم . ای خوووووداااااااااا اخه چرا انقد خنگم ؟ الان دستام کبود شده ، دارم از خستگی میمیرم ، تشنمه ، گشنمه ، موهام به هم گوریده ، خوابم میاد ، دیگه از هر چی پارچه و لباس و ایناس هم بدم میاد ! اگه همون اول به ذهنم میرسید الان انقد خسته نبودم . میدونستم باید چیکار کنم . ولی قبلش از مطبخ وقتی کسی حواسش نبود پیراشکی و اب دزدیدم . بعدشم رفتم توی حیاط ، و چون شب شده بود یه مشعل برداشتم و به هوای اینکه از حیاط رد شم تا برسم به اتاق پرو خصوصی ساحره خیلی نمایشی مشعلو از دستم سر دادم و چمنا اتیش گرفت . در کمتر از یک صدم ثانیه همه حواسشون جلب شد و داد و هوار و همهمه و اشوب درست شد . نگهبابنا بازومو کشیدن و منم الکی خودمو زدم به گریه کردن و داد میزدم : عمدی نبود ! عمدی نبود ! بهم رحم کنید ! + اوهوع ! چ غلطا ! که عمدی نبود ها ؟ به هر حال بود یا نبود یه راست میری سیاهچال دختر جون . فک کردی اینجا اگه حیاطو به اتیش بکشی ، بهت مارمالاد شکری میدن و ماچت میکنن ؟ نخیر اینطور نیس . باس بفهمی حواس جمعی ینی چی . و همنطور نگهبانه زر زد و زر زد و زر زد . تعجب کردم ، اخه اینا اصلا حرف نمیزدن . انگار یکی زبونشونو بریده بود ... و یه فکر ترسناک به ذهنم رسید : نکنه واقعا اینکارو کرده بودن ؟ رشته ی افکارم با ورود به سیاهچال پاره شد . صدای وووششش شلاق میومد ، و صدای ناله یا فریاد بی رمق یه بنده خدا . نگهبانا پرتم کردن توی یه سلول و اون نگهبان وراجه گفت : اها ! حالا میفهمی دنیا دست کیه ! و خنده کنون رفتن . منم توی اون سیاهچال تاریک چشم میچرخوندم و اینور و اونورو نگاه میکردم . از سلول روبروییم که یه پسر جوون دیدم که شنلش تنش بود و کلاه شنلش صورتشو میپوشوند . بود پرسیدم : هی ! پسر جون ! اینطرفا ، یه دختر جوون با موهای طلایی و چشمای ابی ندیدی ؟ که اتفاقا خیلی هم مهربون و شیرین باشه ؟ یا ... یه پیرمرد ؟ با کمر خمیده و لباس کاراته ؟ _ اوه تو داری مشخصات کلویی و استاد فو رو میدی . + اره اره میشناسیشون ؟ _ کی نمیشناسه ؟ یه مدت شاگردش بودم . بی عقلی کردم و توی دام ساحره افتادم و الانم که اینجام . + میدونی کجان ؟ _ گیرم که بدونم . چرا باید به تو بگم ؟ + چون ... من .... شاگردشم . اومدم نجاتشون بدم . _ اوه ، تو خیلی زود اعتماد میکنی . شاید بهتر باشه یکم زرنگ تر باشی ... کلاه شنلش افتاد و چهره اشو کامل دیدم و نفسم بند اومد ... اون ادرین بود ! ( برو بعدی کارت دارم )
بچه ها ببخشید مدرسه ها شروع شده منم هزارتا کار ریخته سرم سعی میکنم پارتا رو زود بدم .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود😃😃😃
تنک 🥰🥺