من نمیخواهم پرنسس باشم!پارت16

آرینا : با ناامیدی گفتم:پاهام داره میشکافه میشه بگی میخوای چیکار کنی ؟■این کاغذ ، کاغذ جادویی انتقال هست ! میتونیم ازش استفاده کنیم که به سر دهکده برسیم.♢این کاغذ ها خیلی گرون هستند بعدشم مگه خیلی انرژی از آدم نمیگیرد ؟ ■ آره اما این بهترین راه هست برای تویی که میخوای زودتر به دهکده برسی ! ♢من مطمئن نیستم. _خش خش خشش خش ♢این صدای چی بود ؟ ■ آرینا احتمالا خرگوشه!_خش خش خشش خش■ صدا از پشت بوته میاد! ♢ من می دونستم آخرش قربانی حیوان های جنگل میشم ■ این صدای پای حیوان نیست !صدای پای انسان هست ♢ سربازای امپراطوری.....■ من این صدای پا رو میشناسم برام آشناست ! به بوته ها چشم دوختیم. کم کم صدا نزدیک تر می شد .یک چوپ از روی زمین برداشتم. باید قوی باشم ! بوته ها کنار رفت. باورم نمی شد ....اون......اون یک......اون یک کتاب بود ؟ کتاب داد زد: به بوک عزیز دلتون سلام کنیدددددددد!

■خ.ف.ه شو بوک! ♢بوک دیگه کیه ؟¤ من در حقیقت یک کتاب...■ ولش کن اصلا مهم نیست بیا به راهمون ادامه بدیم ! ¤ دینا ! ■ زهرمار! ♢میشه بگی بوک کیه ؟ ■ نه ! ¤ خودم میگم من یک کتاب سخنگو هستم که باید باهم بریم دیدن بلونا ، مطمئنم اونم مثل جدش هست ! ♢ باشه ولی تو راه باید بهم توضیح بدی همه چیز . ¤ چشم ( بوک موقع گفتم این کلمه برای دینا زبون درمیاره )■ اون زبون رو بکن تو قبل از اینکه گره نزدمش! ♢ مشکل شما دو تا باهم چیه ؟ ¤ اون نمیتونه هوش منو تحمل کنه ! ■ تو اصلا مغز داری؟ راستش نه موضوع این هست که هر 3 تا روح 4 حلقه ازش متنفرند چون همیشه اذیتت میکنه! ¤ بعدا بهت نشون میدم !♢ بیاین فعلا به راهمون ادامه بدیم. برگه رو از دست دینا گرفتم . بوک روی شونه ام نشست و دینا رفت تو دستبند . برگه رو شکوندم. نور بنفشه اطرافم رو گرفت . احساس داشتم تمام ذرات بدنم از هم داره می پاشد . جیغ خفیفی کشیدم و چشمام رو محکم بستم. وقتی باز کردم رو به روی یک دروازه ای بودم بالای دروازه نوشته بود : دهکده اورسال البته چند تا حرفش شل شده بود ! بوک گفت : احساس میکنم کلماتم جدا شدند ! به دستبندم نگاه کردم. سالم بود . بوک رو گذاشتم تو کیفم. تو لحظات آخر گفت : این کار رو نکن دختر خانم! بدون توجه به فریادهاش زیپ رو بستم و وارد دهکده شدم. دهکده خیلی قدیمی بود . رفتم سمت مکانی که بهش درمانگاه می گفتند.

ولونا : از زمانی که پرنس سوم و کامرون رفتند بیرون چند دقیقه میگذره. از رو تخت بلند شدم. کل بدنم می لرزید . خیلی درد داشتم. حرف های پدرم تو ذهنم اکو می شد :{تو به عنوان یک فلاوردای باید ب.م.ی.ر.ی!} هنوز گلوم فشرده می شد .من فکر می کردم فلاوردای ها منقرض شدند ، آخرین نسل فلاوردای تو 19 سالگی خ.و.د... کرد . ( باهوشا فهمیدن من میخوام چی بگم)آخرین فلاوردای تینا مالورد بود! من واقعا دلیل وجودم رو نمیفهمم! گلوم رو فشردم ولی طاقت نیاوردم. من میدونم که زیاد زنده نمیمونم ! باید هر طور شده از این لحظات باقی مانده لذت ببرم!نمی تونستم زیاده سر پا باشم پس دوباره روی تخت نشستم.لباس خواب تمیز تو تنم برای عجیب بود همینطور که بدنم اینقدر تمیز بودم! اومدم چشمام رو ببندم که فریادی خواب رو از چشمام پراند: تو غ.ل.ط میکنی ع.ا.ش.ق.ش.ی!تو فقط یک پسر بچه ن.ا.م.ش.ر.و.ع.ی!هیچ عرضه ای نداری؟ اگه یک بار دیگه نزدیک ولونا بشی به پرنس بودن و برادر بودن رحم نمیکنم ! سرت رو از دروازه قصر آویزون میکنم !خفه ات میکنم!از روی تخت بلند شدم و به سختی به سمت در رفتم. در رو باز کردم. کاول افتاده بود زمین و صورتش خونی بود. کامرون به طور وحشیانه شمشیر رو لب گردن کاول گذاشته بود . سرش رو آورد بالا و منو دید . با عصبانیت گفت : رابرت پرنس سوم رو راهنمایی کن! نگاه کوتاهی به من انداخت و بعد گفت : اون دختره رو هم احضار کن بیاد اینجا!

بلونا : پاهام رو هم انداخته بود و به اطراف نگاه می کردم.چند دقیقه قبل کامرون خدمتکارش رو فرستاد دنبالم. بهم زل زد و با لحن سردی گفت : چطور نجاتش دادی ؟ لبخند شرورانه ای زدم و گفت :چرا باید بهت جواب بدم؟ ♤ بلونا حرف بزن! ♡ حالا که نجات دادمش باید به قرارداد عمل کنی !♤من زیر قولم نمی زنم !♡ پس نشان شخص اول رو بده !♤تند نرو! من تازه از هوش خواهرم خوشم اومده ! ♡پس از مغزم خوشت میاد؟♤این مغز سود داره برای من! ♡خب ...♤من بهت نشان رو میدم تو هم به نفع من کار کن ♡اولا که من همسرت رو نجات دادم پس مجبوری بهم بدی دوما من بدون سود برای کسی کاری نمیکنم! ♤تو شخص اول ولیعهدی دیگه چی میخوای ؟ ♡ نابودی پدر! چشماش گرد شد . از جاش بلند شد و در اتاق رو قفل کرد و پنجره رو بست . ♤شوخی میکنی؟ ♡نه نمیکنم ولی قبل همه اونا میخوام کمک کنی نفرینم رو نابود کنم! ♤ به من چه ربطی داره ؟♡تو رو امپراطور میکنم !♤ قبوله !♡من کلامی نمیخوام!قرارداد جادویی باید ببندیم ♤من میبندم. یک دایره بنفش تو هوا کشید و دستش رو برد توش ، منم دستم رو بردم تو دایره. باهم دست دادیم و زمزمه کردیم : یکی نفرین دیگری را نابود میکند یکی آن دیگری را امپراطور می کند!

ماریبل :تو تاریکی به اون تنه زل زده بودم. من خون شیردال رو داشتم ! درخت باید برام نمایان می شد . دستم رو روی تنه گذاشتم . نور زردی دور تنه پیچید. کم کم درختی نمایان شده بود که تا کنون ندیده بودم. این درخت 4 حلقه بود ؟ نماد هر 4 حلقه روش حک شده بود . چند تا شیشه بیرون آوردم ، تو یکی آب مقدس و توی یک دانه دیگه کریستال های سرخ رو جمع کردم. این ها چیز هایی بودند که حتما نیازم می شد ! اونا رو تو کوله ام گذاشتم و زیر درخت نشستم. ■ می دونستی من چرا این درخت رو دوست دارم؟ ♢چرا شینا ؟ ■ این درخت جایی بود که من ع.ا.ش.ق یک آدمیزاد شدم ! اون پسر با یکی دیگه موند ولی این درخت یادآور اون ع.ش.ق برای من هست ! ♢ نباید از اینکه شیردال بودی متنفر بشی؟■ما هیچ وقت نمی تونیم از چیزی که هستیم متنفر باشیم ! مطمئنم یه روز تو هم میفهمی منظورم رو ! ♢ بهتره امشب بریم یک دهکده یا روستایی که استراحت کنیم ! ■ موافقم ! وارد انگشتر شد و منم چشمام رو از روی درخت گرفتم و از کنار درخت دور شدم..... (3ماه بعد_چند روز قبل از تولد بلونا) (عکس درخت)(شرمنده عکس اصلی درخت رو گم کردم )

چالش: از حضور بوک چه حسی دارید؟ ج.چ.خ: یک مردم آزار آوردم تو داستان