لطفا حمایت کنید💜💕
پدر من یک تاجر موفق بود ولی در ان دوسالی که یونا به خانه ما امده بود من حتی روی یک دست لباس نو رو ندیدم .او معتقد بود پول دادن به پای لباس ان هم برای من ولخرجی است. درنتیجه آنچه که من می پوشیدم لباسهای کهنه ای بود که گمانم متعلق به خواهرزاده های پروین بود.در زمستان با کفشهایم مشکل داشتم ،آب از سوراخ آنها نفوذ می کرد و پاهای لاغرم از فرط سرما کرخ می شد . روزی که پدرم کفشهایم را دید برای نخستین بار برایم یک جفت کفش خرید . فردای آن روز سیلی محکمی از یونا خوردم ،من فقط
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
12 لایک
🔮آینده ای در خواب🔮اولین داستانم هست بیا تو پیجم و به داستان منم سر بزن🤗 فالویی بک میدم
باش ممنون به تستم اومدی
دختره ی..... پارت بعد نزاشتی که
ببخش یه کار خیلی مهم پیش اومد ولی قول میدم فردا بزارمش
خیلی قشنگه پارت بعد بزار💜👌
حتما گلم تا بعد از ظهر میزارم