من نمیخواهم پرنسس باشم!پارت12

بلونا : از اطلاعاتی که به دست آوردم ولونا از ساعت 4 تا 5 بعد از ظهر تو باغ گل رز قدم میزند. فعلا این 3 ماه بهم اینجا بهم خوش میگذره ! ولی فعلا باید بتونم روح ققنوس رو پیدا کنم ! الیزابت : داشتم تو باغ گل رز قدم میزدم و اون ماریتا پشت سرم راه افتاده بود ! ازم پرسید : خانم میخواهید چیکار کنید ؟ ■ باید غرور اون ولونا رو له کنم ! ●چطوری؟ ■ امروز جلوی در اتاق با کامرون درمورد ع.ش.ق حرف میزنم!●واقعا بانوی من؟■درمورد اون بلونا هم نگران نباش تام مال تو هست ! ●ممنونم بانوی من بلونا: ♡باید بهم بگی ! ☆ عمرا ! ♡ بیخیال من باید بدونم ☆ خود ققنوس تصمیم میگیره ! ♡ لطفااااااا! ☆ نه ♡بگو ☆ نمیگم. با عصبانیت آلیسا رو گرفتم و گفتم : نگی خفه ات کردم ! ☆بیخیال بابا ♡خسته ام کردی من 3 ماه دیگه باید 12 سالم بشه و هنوز ققنوس ندیدم! ⊙سلام ! ♡یا خدا این کی بود ؟ ☆ بانو فینا عزیزم ! ♡ بانو چی چی ؟ ⊙ از اینجا برو آلیسا !☆چشم بانو

زنی آتشین جلویم ظاهر شد . لبخندی زد و گفت : سلام دنبال من بودی ؟ ♡ تو...تو ققنوسی؟  ⊙ آفرین عزیزم ! ♡ ولی تو که زنی ! ⊙ قصه اش مفصله. ....♡ میشه بهم بگی چرا تو زنی ؟ ⊙ .....♡ لطفا بگو ! ⊙ پس خوب گوش کن......من ققنوس یا همون فینا هستم! 4 حلقه همگی زن بودند اونم به یک دلیل که زنان تسلط بیشتری روی جادو داشتند !  منم فینا بودم . قوی ترین آنها ! یه روز فهمیدم آخرین حلقه خواهر دوست داشتنی من اکینا هست ! ♡ صبر کن.... اقیانوس خواهرت بود ؟⊙ و دقیقا موضوع همینه ! من یک خواهر کوچک تر داشتم به اسم آکینا!  کسی که گوام زد جادوم رو گرفت ! من نمیخواستم تا 12 سالگیت چیزی بفهمی ولی اصرار های تو باعث شد بیام .من کنارت هستم البته تو این گردنبند ! این گردنبند دو تو گردنت داشته باش تا من همیشه کنارت باشم ! ♡چطور میتونم این نفرین رو باطل کنم؟⊙ به موقع  اش میفهمی ! و وارد گردنبند شد ! گردنبند رو به گردن انداختم و تو آیینه به خودم نگاه کردم . دختری که نفرین شد و هنوز جواب هایی که میخوام بشنوم. روی تخت دراز کشیدم و چشم هام رو آروم بستم !€ بانوی من امپراطور اینجاست !(عکس گردنبند)

از جام پریدم . چرا کارول باید می آمد دیدن من؟ سریع لباسم رو مرتب کردم و رفتم طبقه پایین برج ! کارول با یک عالمه خدمه اومده بود ! با لبخند گفت : روز خوش دختر قشنگم ! این لبخند چندش آور چی بود ؟ خدمه ها هدیه های زیادی رو روی زمین گذاشتند . ♡ منظورت از این کار ها چیه ؟ ■ فقط اومدم دیدن دختر قشنگم ! ♡ تو بعد 11 سال یاد دخترت افتادی ؟ ■آره خب تو دختر روینا هستی !♡روینا الان کجاست ؟ ■ منظورت چیه ؟ ♡حالا که بحثش باز شد مادرم رو چیکار کردی ؟■ خب اون تو اتاقش نگه داری میشه تا زمانی که از یخ دربیاد ♡ به هرحال تو منو 11 سال اینجا ول کردی الان واقعا برات مهم هستند ؟■ تو دخترمی ! ♡ اگه میخوای از دستم زنده بمونی آره دخترت هستم ، ■ بیخیال بلونا ♡اسم منو به زبون نیار! ■ من پدرت هستم ! ♡پدری که هیچ وقت نداشتم ؟ صدای رعد و برق شیشه های برج را لرزاند . £ عالیجناب آلات است که طوفان شود باید بریم .■ به احترام مادرت چیزی بهت نمیگم ♡ همون مادری که نتوانستی ازش مراقبت کنی؟ ■دختره ی .....♡ آره تو درست میگی من..... هستم ولی از تویی که نام خاندان رویس رو لکه دار کردی خیلی بهترم . صدای رعد و برق شدیدتر شد. قطرات باران به پنجره می خوردند ، انگار همین چندلحظه پیش آفتابی بود !■ من میرم ولی برمیگردم . شاهد بیرون رفتنش شدم و خودم به اتاقم برگشتم.

آرینا : شب بود . لباس سیاهی پوشیدم و توی یک کوله وسیله گذاشتم. دینا موهام رو بلوند و چشم هام رو سبز کرده بود . یکمم حالت صورتم رو تغییر داد بود . پنجره رو باز کردم و طناب رو انداختم پایین. طناب رو گره زدم و شروع کرد به پایین اومدم از اتاقم . کاملا بی سر و صدا ! وقتی پام به زمین رسید . طناب رو جمع کردم. و شنل سیاهم رو انداختم تا به دروازه ورودی برسم. بهترین مسیر این بود که از کنار ح.ر.م.س.ر.ا برم! دستبندم رو فشردم و به راه خروج رسیدم. £هی تو ، بایست ♢ بله بفرمایید ؟ £تو دیگه کی هستی ؟ ♢من یک خدمتکار ساده هستم £ کارت شناسایی . حالا باید چیکار میکردم. به ساق پاش نگاه کردم، باندپیچی شده بود . بهترین راه همین بود . محکم با لگد زدم تو پاش رو شروع کردم به دویدن صدای داد و فریاد هاشون رو می شنیدم.€ بگیردش! قدم هام واقعا خیلی بلند و تند بود ! دینا از گردنبند اومد بیرون و داد زد: سر اولین پیچ وارد جنگل میشی ! منم همینطوری سرم انداختم پایین و خودم رو از تپه کنار دریاچه انداختم پایین و شروع کردم به قل خوردن . بدنم کبود شد ولی به راهم به زور ادامه دادم تا جایی که به اوسط جنگل رسیدم و افتادم رو زمین و همون موقع متوجه گندی که زدم شدم : من یک دختر 11 ساله تنها وسط یک جنگل ترسناک بدون چراغ قوه با بدنی زخمی بودم.

ولونا : بارون شدت گرفته بود .صدای قدم های کامرون رو می شنیدم . البته صدای کفش پاشنه بلند میومد . ■ ممنونم که من رو راه دادید پرنس ♤خواهش میکنم بانو تاروک .دقیقا جلوی در من بودند ■ من باید یه چیزی بهتون بگم! ♤ بفرمایید ، ■ من میدونم شما ع.ا.ش.ق من هستید ! ولی من نمیخوام یک م.ع.ش.و.ق.ه ساده براتون باشم !پرنس من لطفا خوب گوش کنید ، من میتونم فرزندان بیشماری برامون به دنیا بیارم و امپراطوریس خوبی براتون باشم ما کنار هم به ع.ش.ق.م.و.ن می رسیم . میدونم شما هم منو دوست دارید پرنس پس لطفا حقیقت زد بگید و بذارید کنار هم باشیم! بانو ولونا میتونه یک ص.ی.غ.ه ..... ♤ خ.ف.ه شو ! ■چی ؟ ♤ تا الان تحمل کردم ولی اگه بخواهی درمورد پرنسس تاج بد حرف بزنی میری پیش پدرت ! بانو تاروک من به شما اجازه دادم وارد قصرم بشید نه اینکه هر چی دلتون میخواد برای من حرف بزنی !تنها همسر رسمی و قانونی من ولونا تیکاز هست!همین و تمام ! حالا هم می تونید برید فکر نکنم نیاز باشه اینجا بمانید !■.....♤ رابرت اینو بنداز بیرون ! ■ نه ...نه صبر کنید ، کامرون از من دفاع کرد ؟! لای درم یک کوچولو باز کردم ولی کامرون در رو با شتاب باز کرد !اومد تو و در رو بست . روی تخت نشست و به من نگاه کرد : میتونم اینجا بمونم ؟ ⊙ ب...ب..بله ♤ خوبه پس بگو رابرت حوله ام رو بیاره ! ⊙ امشب رو اینجا میخوابیدددد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ♤ آره !مشکلی داره ؟ ⊙ن....نه ! سریع از اتاق رفتم بیرون و به رابرت گفتم حوله ها رو بیاره . بیرون در منتظر موندم تا حوله ها رو تحویل بگیرم وقتی تحویل گرفتم اومدم داخل . برای خودش وان حموم آماده کرده بود ! ⊙پرنس....پشتم رو بهش کردم و روی تخت نشستم .از خجالت سرخ سرخ شده بودم. بالاخره صدای آب اومد یعنی اومده بیرون . نمیخواستم اصلا بهش نگاه کنم . چشم هام رو محکم گرفته بودم .خودش رو انداخت رو تخت ، بعد 10 دقیقه جرات دادم و نگاهش کردم! واقعا اومده بود فقط اینجا بخوابه؟؟؟؟

اسلاید قبل با ع.ش.ق تقدیم میشه به هرماینی و رزالی ! خب دوستان ببخشید اگه خیلی بد شد!