
لایک و کامنت یادتون نره 😉

آنقدر تنها بودم که می ترسیدم مبادا حرف زدن از یادم بره. حتی معلم هایم به سکوت من عادت کرده بودند، آنها تقریبامتوجه شده بودند که من در دادن پاسخ به سولات کتبی راحتتر از سوالات شفاهی هستم بنابراین به من فشار نمی اوردند. حالا دوسال بود که یونا وارد زندگی ما شده بود، اعتراف می کنم او به پدر خوب می رسید ،به لباسش وخوراکش و از همه مهمتر به خواسته هایش اهمیت می داد . برای پدر مسلم شده بود که برای یونا مهم است والبته به حرفش بها می داد.

حکم او لازم الاجرا بود و کار های او بی عیب ونقص. انگار چیزی که پر از اشکال بود من بودم که البته روز به روز از چشم پدر می افتادم در حالی که نمی دونستم چه اشتباهی کرده ام .وقتی پدر تصمیم به ازدواج گرفت فکر کردم از لحاظ روحی وضع من بهتر خواهد شد اما حداقل مادر مرا از چشم پدر نمی انداخت ولی
ولی یونا از هر فرصتی برای گلایه از من نزد پدر بهره می برد . حالا من یک دختر نه ساله بودم ، به جرات می تونم بگم در هر کاری سر رشته داشتم . چون قدم به ظرفشویی نمی رسید از چهارپایه استفاده می کردم و وای به روزی که اگر لکه ای روی ظرفی دیده می شد ، همه انها روی سرم خرد می شد .پدرم اسم این کار را دلسوزی مادرانه می گذاشت و قلب من هر روز از درد لبریز می شد . وقتی اقوام نامادری ام حضور داشتند درست مثل یک خدمتکار باید به همه امور می رسیدم. خوب به خاطر دارم که برای اولین بار با خواهرزاده یونا که هم سن وسال خودم بود سر پاره کردن مشق هایم دعوایم شد .پدرم انچنان مرا به باد کتک کرفت که

که دل شوهر خواهر یونا سوخت و مرا از زیر دست و پای پدرم نجات داد.مضحک بود ،دل یه غریبه بیشتر از پدرم برای من سوخت .آنچه که من در چشم شوهرخواهر یونا دیدم شماتت پدرم یا گردن گرفتن تقصیر دخترش نبود بلکه ترحم برای خودم بود. او دلش به حال من سوخته بود ،انجا بود که حس کردم چقدر بدبختم . من در سالهای نخست کودکی بدبختی را تجربه کردم در حالی که حتی واقعا معنای این کلمه را نمی دانستم .فقط حس می کردم گرمای داغی وجودم را ذوب می کند و وقتی که مجبور بودم کفشهای مهمانها رو جلوی پاهایشان جفت کنم بیشتر این حرارت را حس می کردم .پدر من یک تاجر موفق بود ولی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)