لایک و کامنت یادتون نره 😉
آنقدر تنها بودم که می ترسیدم مبادا حرف زدن از یادم بره. حتی معلم هایم به سکوت من عادت کرده بودند، آنها تقریبامتوجه شده بودند که من در دادن پاسخ به سولات کتبی راحتتر از سوالات شفاهی هستم بنابراین به من فشار نمی اوردند.
حالا دوسال بود که یونا وارد زندگی ما شده بود، اعتراف می کنم او به پدر خوب می رسید ،به لباسش وخوراکش و از همه مهمتر به خواسته هایش اهمیت می داد .
برای پدر مسلم شده بود که برای یونا مهم است والبته به حرفش بها می داد.
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
11 لایک
نظرات بازدیدکنندگان (0)