8 اسلاید صحیح/غلط توسط: Jackie.H انتشار: 2 سال پیش 260 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
بچه ها کپی از روی داستانام کاملا ممنوعه و اگر ببینم کسی کپی کرده تستشو گزارش میکنم
موقعی که داشتم وجود خودمو میگشتم یهو قمری ها جلو روم ظاهر شدن . یکیشون زخمی بود . یکیشون بال و پراش ریخته بود . یکیشون منقارش کج شده بود . با یه بشکن همشون رو درمان کردم ولی دلم اشوب بود . از قمری سالم شروع کردم . الیا بود . " من و نینو خوبیم ولی کلو اسیر شده " دنیا روی سرم خراب شد . بغضم گرفت . نامه ی بعدی رو خوندم . از طرف جولیکا بود . " ما خوبیم ولی از پرنده ات ترسیدیم . خلاصه اگه زخمی شد ببخشمون . " نفس راحتی کشدیم و مال الکسو باز کردم : استاد فو اسیر شده مرینت . ما همگی اگه تکون بخوریم ساحره متوجه میشه . تنها چشم امیدمو به تو و ادرینه . هر چه سریعتر باید کلو و استاد رو نجات بدیم ! و اگر به قدرتامون نیاز داشتین بهمون بگین . ادرینم داشت نامه ها رو میخوند . این اصلا خوب نبود . دو نفر از اعضای گروهمون اسیر شده بودن و اتفاقا مهمترینشون بودن . ادرین با بغض گفت : همه ی اینا تقصیر منه . اونا به خاطر من اسیر شدن ! + چی ؟ ولی این تقصیر تو نیست همش بخاطر ساحره ست ادرین . _ نه ! پدر من بود که دلشو شکست ! پدر من بود که اونو به ساحره ای که الان هست تبدیل کرد ! پدر من ! + چ ... چی ؟ _ اره مرینت ! من و استاد فو و کلو و همه ی مردم و دخترای رونیا داریم تاوان کار پدر منو میدیم ! قبل از اینکه منفجر بشه گفتم : اروم باش ادرین ! حالا تعریف کن ببینم توی گذشته چه اتفاقی افتاده .
( فلش بک به گذشته ؛ از زبان دانای کل ) الا با لباس پاره ی نازکش میلرزید توی خودش مچاله شده بود . میدونست دیگه نمیاد ؛ ولی بازم منتظرش بود . اروم به خودش گفت : نه . اون میاد . حتما میاد . یه گوشه از مغزش با صدای ضعیفی گفت : داری خودتو گول میزنی ، الا . الا اونچنان محکم سرشو تکون تکون داد که موهای قهوه ایش مثل شلاق خود توی صورتش . با خودش دیوانه وار زمزمه کرد : اون میاد ! اون میاد ! اون میاد ! همش تقصیر اون امیلیه ! ولی میاد ... بالاخره میاد . با باد سردی که مثل تازیانه خورد توی صورتش بار دیگه حقیقت بهش سیلی زد . اشک از چشماش مثل بارون میچکید روی لباس پاره اش و گذشته اش مثل صحنه های یه کتاب اومد جلوی چشمش : الا ، دختر ضعیف یتیم ، که خدمتکار عمارت سیلاپیس بود ، عاشق پسر ارباب شد ... همون داستان همیشگی . توی شب جشن به گابریل احساسشو گفت و گابریل هم متقابلا بهش همچین احساسی داشت . ولی با گذشت زمان ؛ الا بیشتر به احساس گابریل به خودش شک کرد . متوجه شد که امیلی ، دختر ثروتمند و زیبا وارد زندگی گابریل شده و اونو انچنان شیفته ی خودش کرده که الا دیگه براش فقط یه عروسکه . گابریل به الا گفت بره نزدیک رودخونه و اونموقع همدیگه رو ملاقات میکنن و با هم فرار میکنن . ولی گابریل نیومده بود . الا بار دیگه با سرمای باد به خودش اومد . گابریل نمیومد . صدای جارچی از دور اومد : عروسی پسر ارباب ، سِر گابریل ، و امیلی ، زیباترین دختر کوهستان ! بشتابید ! همه ی مردم دعوتند ! بشتابید ! الا احساس میکرد تیری به قلبش نشسته . واقعیت این بود . هرچقدرم که الا خودشو گول میزد ، تغییری نمیکرد . میکرد ؟ ناگهان الا احساس کرد بدنش داره منفجر میشه . دیگه سردش نبود ! انگار داشت توی تب میسوخت . انگار داشت ذوب میشد ... انگار ... به طور غریزی پرید توی رودخونه و بعد بیهوش شد . در حالی که نمیدونست الا دیگه مرده و جاش ساحره متولد شده ... ساحره ای که انتقام میخواست . ساحره ای که براش مهم نبود بچه ی گابریلو بکشه یا خودشو یا امیلی رو ... ولی میدونست اول چیکار میکنه . اول ، وقتب به اندازه ی کافی قدرتمند شد ، انتقامشو از خاندان گابریل و خودش خواهد گرفت ....
( زمان حال ، از زبان مرینت ) وقتی ادرین کل داستانو برام تعریف کرد هنوز توی شوک بودم . نادونی یه پسر جوون چی به سر رونیا اورد ؟ چی به سر یه دختر بیچاره اورد ؟ چی به سر ادرین و مامانش اورد ؟ از بس داستان غمگینی بود اشک به چشمام اومد و ریخت روی موهام . این داستان همزمان که چشمه ی اشکیمو تحریک کرد ، همزمان هم نقشه ی خیلی بزرگی توی سرم اورد . اشکامو پاک کردم و حالت صورتم جدی شد . بشکن زدم و یه کبوتر از همه جا بیخبر رو احضار کردم . کبوتر چاق که هنوز کرم نصفه خورده اش از منقارش اویزون بود . چندشم شد و اونم مثل رشته ی ماکارونی کرمو سر کشید . بغبغو کرد : چه کاری از من ساخته ست ملکه ی من ؟ + این نامه رو به دوستم ، لوکا و جولیکا برسون . هرجا که هستن . یادداشت جولیکا رو برداشتم و پایینش نوشتم : به قدرتتون نیاز دارم . به منقار کبوترم دست بزنید و یه راست بیاین اینجا . بعد یادداشتو بستم به پای کبوتر و بغبغو کردم : نذار هیچکی به غیر دوستام به منقارت دست بزنن . فهمیدی ؟ _ بله بانوی من . ادرین گفت : داری چیکار میکنی مرینت ؟ + من یه نقشه دارم . من هنوز اونقدر جادو بلد نیستم که بتونم جادوی مکانو اجرا کنم ، ولی تو میتونی . یالا . روی منقار کبوترم اجراش کن . ادرین انگار به من شک داشت ، ولی دستشو گذاشت روی شقیقه اش و با اونیکی دستش جادوی ابی رنگی رو به سوی منقارش روانه کرد . بشکن زدم و کبوتر ناپدید شد . توی این فاصله به ادرین گفتم بره بخوابه . معلوم بود از خستگی داره مست میشه . بی چون و چرا قبول کرد و قبل از اینکه از خستگی غش کنه گفت : هر وقت بهم نیاز داشتی بیدارم کن . + باشه ، ادرین . حالا برو بخواب . مویرگ های چشمت پاره میشه ها . رفت . منم نشستم روی مبل و موهام رو باز کردم و خرمن گیسوی سورمه ای خیلی خیلی خیلی خیلی بلندم ریخت روی مبل سنگی . یهو جولیکا و لوکا همراه کبوتر چاق که از شدت پرواز سرخ شده بود ظاهر شدن . جولیکا و لوکا رو بغل کردم و برای تشکر از کبوتر ارزوی قلبیش رو اجرا کردم . که البته فهمیدم ارزوش زیبایی و لاغریه ، چون همون لحظه لاغر و باریک و سفید تر و خیلی خیلی خوشگل شد و برای اولین بار توجه شدم ماده ست . ظاهرا علاوه بر این ، این هم بود که هر چقدر خواست بخوره و اصلا هم چاق نشه . خندیدم و با یه بشکن دیگه بردمش خونه اش که نمیدونستم کجاست .
( زمان حال ، از زبان مرینت ) وقتی ادرین کل داستانو برام تعریف کرد هنوز توی شوک بودم . نادونی یه پسر جوون چی به سر رونیا اورد ؟ چی به سر یه دختر بیچاره اورد ؟ چی به سر ادرین و مامانش اورد ؟ از بس داستان غمگینی بود اشک به چشمام اومد و ریخت روی موهام . این داستان همزمان که چشمه ی اشکیمو تحریک کرد ، همزمان هم نقشه ی خیلی بزرگی توی سرم اورد . اشکامو پاک کردم و حالت صورتم جدی شد . بشکن زدم و یه کبوتر از همه جا بیخبر رو احضار کردم . کبوتر چاق که هنوز کرم نصفه خورده اش از منقارش اویزون بود . چندشم شد و اونم مثل رشته ی ماکارونی کرمو سر کشید . بغبغو کرد : چه کاری از من ساخته ست ملکه ی من ؟ + این نامه رو به دوستم ، لوکا و جولیکا برسون . هرجا که هستن . یادداشت جولیکا رو برداشتم و پایینش نوشتم : به قدرتتون نیاز دارم . به منقار کبوترم دست بزنید و یه راست بیاین اینجا . بعد یادداشتو بستم به پای کبوتر و بغبغو کردم : نذار هیچکی به غیر دوستام به منقارت دست بزنن . فهمیدی ؟ _ بله بانوی من . ادرین گفت : داری چیکار میکنی مرینت ؟ + من یه نقشه دارم . من هنوز اونقدر جادو بلد نیستم که بتونم جادوی مکانو اجرا کنم ، ولی تو میتونی . یالا . روی منقار کبوترم اجراش کن . ادرین انگار به من شک داشت ، ولی دستشو گذاشت روی شقیقه اش و با اونیکی دستش جادوی ابی رنگی رو به سوی منقارش روانه کرد . بشکن زدم و کبوتر ناپدید شد . توی این فاصله به ادرین گفتم بره بخوابه . معلوم بود از خستگی داره مست میشه . بی چون و چرا قبول کرد و قبل از اینکه از خستگی غش کنه گفت : هر وقت بهم نیاز داشتی بیدارم کن . + باشه ، ادرین . حالا برو بخواب . مویرگ های چشمت پاره میشه ها . رفت . منم نشستم روی مبل و موهام رو باز کردم و خرمن گیسوی سورمه ای خیلی خیلی خیلی خیلی بلندم ریخت روی مبل سنگی . یهو جولیکا و لوکا همراه کبوتر چاق که از شدت پرواز سرخ شده بود ظاهر شدن . جولیکا و لوکا رو بغل کردم و برای تشکر از کبوتر ارزوی قلبیش رو اجرا کردم . که البته فهمیدم ارزوش زیبایی و لاغریه ، چون همون لحظه لاغر و باریک و سفید تر و خیلی خیلی خوشگل شد و برای اولین بار توجه شدم ماده ست . ظاهرا علاوه بر این ، این هم بود که هر چقدر خواست بخوره و اصلا هم چاق نشه . خندیدم و با یه بشکن دیگه بردمش خونه اش که نمیدونستم کجاست .
( لوکا & جولیکا $ مرینت @ ) $ حالا مرینت چیکارمون داشتی ؟ نقشه ای چیزی داری ؟ @ اره . مگه قدرت شما دوتا تغییر قیافه نیست ؟ منم یه تغییر قیافه ی بی نقص واسه نفوذ به قصر ساحره میخوام . & حالا چه شکلی میخوای ؟ @ یه دختر با موهای بلند فرفری قهوه ای ، چشمای عسلی درشت ، پوست سفید تر از این و خلاصه توی این استایل برام بزن . نشستم روی مبل و منتظر موندم . لوکا گفت : من بلدم قیافه و بدن رو تغییر بدم و جولیکا میتونه لباس طراحی کنه . بعد اومد سمتم و یه دستشو گذاشت روی موهای فوق بلندم . احساس میکردم موهام مثل مکش فرو رفت توی سرم و یه بوی مثل رنگ مو توی هوا پیچید و موهام پیچ و تاب خورد . دستی کشیدم به موهام و دیدم کوتاه تر از قبل و فر درشت و قهوه ای روشن شده . چشمامو بستم و لوکا یه دستشو گذاشت روی پلکم . مژه هام بلند تر از قبل شد - خیلی بلند تر - و فر خوردن . احساس میکردم چشمم میسوزه و خارش میگیره . دلم میخواست دستمو ببرم جلو و چشممو بخارونم ولی به این وسوسه مقاومت کردم . لوکا بعد از مدتی دستشو از روی پلکم برداشت و خارش بلافاصله تموم شد . دستشو گذاشت روی اونیکی چشمم و همین عمل رو روی اونیکی چشمم هم انجام داد . بعد چشمام رو باز کردم و پلک زدم . مژه هام چون خیلی بلند تر شده بودن تماس کوتاهی با گونه ام پیدا کردن . $ وای مری خیلی خوشگل شدی . @ اوه ، واقعا ؟ & هوم اره خوب شده . و دستشو گذاشت روی گونه ام . زیر پوستم احساس سوزش و شاید یکم درد کردم . دستشو برداشت و گذاشت روی دماغم . دماغم کشیده تر شد و بعد یه اینه از ناکجا اباد دراورد داد دستم . صورت خودمو نگاه کردم . ولی دیگه من ، من نبودم . از خودم زیبا تر نبودم ، ولی بازم خوشگل بودم . ( عکس مری عکس اسلاید . ) @ مرسی لوکا . بینظیره . خودمم یه لحظه خودمو نشناختم . & خواهش میکنم ، وظیفه ام بود . $ خیله خب حالا نوبت منه . چه لباسی میخوای مرینت ؟ ببخشیدا، ولی اونی که پوشیدی خیلی زاقارته . @ یه پیراهن کوتاه سفید با کت گشاد سفید و کفش پاشنه بلند شیشه ای . $ اوه چه انتخاب خوبی . بفرمایید . دستاشو به حالت رقص و خیلی قشنگ تکون داد و لباسام عوض شد . یه پیراهن کوتاه سفید به جای نیمتنه ی سیاهم و شلوار چسبون ذغالیم به تنم ظاهر شد و به جای کت ذغالیم یه کت گشاد سفید و قشنگ و نرم پوشیدم . یه جای بوت های مادرم هم یه جفت کفش پاشنه بلند شیشه ای سفید و براق با رگه های نقره ای توش به پام ظاهر شد . نفس عمیقی کشیدم . خیلی وقت بود کفش پاشنه بلند پام نمیکردم ولی بازم باهاش راحت تر از بوت هام راه رفتم .
@ موقعیت مکانی ساحره کجاست ؟ اوم ... یعنی منظورم قصرشه . & خب ، باید از نینو بپرسی . ما نمیدونیم ؛ هنوز نه . *** چیزی حدود پنج ساعت بعد ***بعد از اینکه به کمک نینو و جولیکا و الکس و ادرین و لوکا و الیا بالاخره تونستم لباس خدمتکاراشونو پیدا کنیم و تنم کنم . بعد ، از یه دونه سوراخ که به کمک الکس توی پنجره ی قلعه ایجاد کرده بود از اون فصر خیلی خیلی خیلی عظیم و پر ابهت تونستم وارد شم و متوجه شدم وایسادم روی راه پله . برای الکس دست تکون دادم و وقتی مطمئن شدم کسی نیست بهش علامت دادم بره . از روی راه پله بالا رفتم و یهو یه سر خدمتکار خسته و نق نقو جلوم سبز شد و گفت : تو دیگه کودوم کره خری هستی ؟ + اوه . من ؟ من اگاتا هستم . خودت استخدامم کردی . چطور یادتون نیست ؟ از خستگی و حلقه های کبود پای چشماش میخواستم نهایت سواستفاده رو کنم . با تردید نگاهم کرد و گنگی خاصی توی چشاش موج زد و لبخند محوی زد : اها ! فهمیدم . به یه عضو جدید و جوون و سرحال و ظریف احتیاج داشتیم . تو همونی هستی که مدل مو و ارایش و اینا بلد بود نه ؟ ولی فکر کنم اسمت اماندا بودا ... + نه نه اگاتا ام . احتمالا اونقدر خسته بودی که اماندا شنیدی . _ خیله خب ، اگاتا . به هر حال اونقدر زیادین که اسمتون یادم نمیمونه . خب ؟ منتظر چی هستی ؟ اتفاقا همین الان داشتم دنبال تو میگشتم . با من بیا . _ کجا ؟ با چشمای گرد شده از تعجب و شک و تردید گفت : خودتو زدی به کوچه ی علی چپ ؟ میریم اتاق شاهدخت دیگه . برای عروسیش؛ میخواد ارایش ها و مدل های موی متفاوت رو امتحان کنه تااااااا اخرش که بالاخره یکیشونو بپسنده . ملکه میخوان همه چی بی نقص باشه . تعجب کردم . ظاهرا اینجا به ساحره میگفتن ملکه . ولی ازون ازعجیب تر این بود که نمیدونستم یه دختر داره . یه شایعاتی بود ، که نینو میگفت حتما حقیقت داره ، ولی من باورش نکرده بودم . تند تند سر تکون دادم و گفتم : نه نه اصلا حواس برام نمونده یکم منگ میزنم . _ حواست باشه جلوی شاهدخت منگ نزنی ها ! بیچاره میشی .
+ باشه باشه حواسم هست . _ قبل اینکه بری برو وسایل مورد نیازو بیار . یه دختر کوچیکتر از خودت هست توی شناخت این وسایل استاده ، توی انبار لوازم ظریفه . از یه سرباز بپرس بگو سالی بهم دستور مستقیم داده . من خیلی کار دارم . باید برم . دوان دوان از اونجا دور شد . خوشحال بودم که کارم راه افتاده بهتر بود شاهدخت رو میشناختم ، چون حتما خیلی به دردم میخورد . هرچند برام شوال بود یعنی اون بچه ی گابریل و ساحره ست ، یا یکی دیگه . هرچند احتمال میدادم ساحره دیگه بعد از اون اتفاق به کسی اعتماد نکنه و دوباره قلبشو به دست کسی نسپره تا یه وقت از دستش لیز نخورده و یه ترک دیگه برداره . همینجور اکه از پلکان پایین میومدم یه سرباز کاملا زره پوش رو دیدم و به سمتش خیز برداشتم گفتم : سالی بم دستور اکید داده برم انبار لوازم ظریف . منو ببر تا اونجا . سرباز بدون هیچ حرفی سرتکون داد و راه افتاد . از ی عالمه راهرو و پیچ گذشتیم تا بالاخره سرباز با انگشت اشاره به یکی از اتاقا اشاره کرد . در زدم و وارد اتق شدم . هیچکی توی اتاق نبود . به غیر یه دختر حدودا یازده ، دوازده ساله با موهای قهوه ای ساده که پشتش به من بود و داشت یه عالمه چیزو میچید توی قفسه های بیشمار . گفتم : سلام ! با صدام از جا پرید و گفت : اوه ! سلام . چی میخای ؟ + لوازم ارایش و مدل موی شاهدخت . دختر سر تکون داد و حین راه رفتن گفت : راستی اسم من مانونه . احتمالا سر و کارت به من زیاد میوفته . من جوون ترین خدمتکار قصر هستم . + منم اگاتا ام مانون . از اشناییت خوشوقتم . _ منم همین طور اگاتا . بیا . اینم وسایلت . یه سبد که روش پارچه ی سفید انداخته بودن به سمتم گرفت . دسته اشو گرفتم و متوجه شدم خیلی خیلی سنگینه و از اینکه مانون با یه دست و تازه دو تا از انگشتاش اونو گرفته بود خیلی متعجب شدم . لبخند مختصری زدم و از انبار بیرون اومدم . سربازه همونجا منتظرم بود .
+ حالا منو ببر اتاق شاهدخت . تو بین راه زیرزیرکی داخل سبدو نگاه کردم . پر از گیره های سر الماس و یاقوت ، لوازم ارایش جنس اعلا ، ماسک مو و ماسک پوست و هزار جور چیز تزئینی و پروتئینی و ارایشی دیگه . هر دختری داشتن اینا براش ارزو بود . بالاخره رسدیم به یه در سلطنتی که خیلی بزرگ بود . یه خدمتکار برام مجوز ورود گرفت و وارد اتاق شدم . خیلی بزرگ بود و زیابییش حد و مرز نداشت . شاهدخت با روبدوشامبر سبز زمردی و یه ماسک خیار و توت فرنگی روی صورتش که کلا اونو میپوشوند و موهای بلند - تقریبا اندازه ی خودم - که ارغوانی رنگ بود اشفته بود . برام مهم نبود . توی این سرزمین ها دختر ها اگه رنگ موی فانتزی و رنگی رنگی نداشتن عجیب بود . گوشاش یکم نوک تیز بود ، هرچند اینم عجیب نبود . شاهدخت با صدای رویاگونه و زیباش در حالی که جلوی میز ارایشش نشسته بود و توی اینه به خودش زل زده بود گفت : هر کاری لازمه برای موهام بکن . درباره ی مهارت ارایش کردن و بلد بودن هزار جور مدل مو دروغ نگفته بودم . همیشه همین مشکلو با موهای خودم داشتم و دیگه بلد شده بودم به هر روشی که میخوام موها رو حالت بدم . تازه ، شاهدخت یه عالمه وسیله ی خوب و به دردبخور داشت . اسبد رو گذاشتم روی چهار پایه ی کوچیکی و از توش برس مو در اوردم و یه دل سیر موهای بلند شاهدخت رو شونه کردم . بعد قیچی رو برداشتم و پایین موهای شاهدخت رو که یکم موخوره گرفته بود رو کوتاه کردم . با احساس پیروزی اون تیکه ی کوچولوی مو رو گذاشتم توی جیب پیشبندم و شروع کردم به شینیون کردن موهای شاهدخت . چیز های زینتی و سنجاق سر برداشتم و موهاشو اول یه مدل بالا زدم . خوشش نیومد . وقتی داشتم مواشو باز میکردم و دوباره برس میکشیدم ماسکشو برداشت و با دیدن قیافه اش دلم هری ریخت و خشکم زد .... شاهدخت ، دختر ساحره ، کاگامی بود !
8 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
18 لایک
بد بود شوخی کردم وحشتناکن بی نظیررررررررر
🔮آینده ای در خواب🔮اولین داستانم هست بیا تو پیجم و به داستان منم سر بزن🤗 فالویی بک میدم
بله بله حتما .
عالیییییییییییی اجی
چوک سائول عاشکیمممممم بنیم ابلامممممم 🥰🤍🤗 ( ترنسلیت : مرسی عشقمممم ابجی مننننن )
چه زبانی بود؟
ترکی استانبولی
اوووو
شما خواهشا بیا رقاص رو بده ولی عالییییف
تنک عشقم رقاص رو هم یه اسلاید مونده بنویسم اونم به زودی میاد 🩰🥰🤍
خوبه