من نمیخواهم پرنسس باشم!پارت 8

بلونا : بیشتر ریختم روش و رو به آلیسا گفتم : نظرت چیه ؟ گفت : یکم بیشتر به نظرم زیادی بهت بی احترامی کرده ! € بانو من غ.ل.ط کردم قول میدم دیگه این کار رو نکنم . روی مبل نشستم و با دست به دسته مبل تکیه دام و پام رو انداختم رو پام. با چشمای قرمز بهش زل زدم و گفتم :کی بهت دستور داده بود ؟ € د...خت....ر بار.....ون مو...ری...ر ! با صدای سردی گفتم : میتونی بری بیرون ! وقتی خارج شد سطل آب جوش رو برداشتم و از پنجره ریختم بیرون. ☆ به نظرت یکم زیاده روی نکردی ؟ ♡ مگه چیکار کردم ؟ ☆ داری زیادی شرور بازی در میاری ! ♡ من تو ذهن تمام این آدما یک شرورم پس وانمود میکنم که شرورم! اسم من بلونا هست و 11 سالمه تا چندماه دیگه 12 سالم میشه. آلیسا هم هلپای من هست . بخاطر رنگ چشم و موهام نفرین شده نامیده میشم ولی خب من این رو نمیخواستم ولی ربطی به اینا نداره من واقعا نفرین شده ام ! من سر اول نفرین نور هستم و روحم کاملا نامشخصه و شخصیت من به موقعیت هایی که داخلش هستم بستگی داره. رو به آلیسا گفتم : این دختر بارون موریر تازگی ها زیادی دیوونه بازی درمیاره! واقعا خدمتکار برج سرد رو مجبور به سم ریختن تو چای من کرده ؟ ☆ بعد 6 سال هنوز ازت کینه داره ♡منم خیلی علاقه به این نامزدی ندارم ! من هیج وقت این تام رو ندیدم ، تو کل زندگیم یک بار کارلوس و یک بارم کامرون رو دیدم . ☆ کاول رو فراموش کردی ؟ ♡ اون یک بار نیست هر شب میاد اینجا و با من همدردی میکنه ولی هنوزم بهش حس خوبی ندارم.

( الان بلونا 11 سالش هست ، دورو هست یعنی مثل قیافه و لقبش شرورانه رفتار میکنه ولی از درون شرور نیست ، کاول هم میدونید دیگه شب ها یواشکی میره دیدن بلونا ) از پنجره به بیرون چشم دوختم دنبال چیز جدیدی بودم از این برج مسخره . ولونا: 3 سال از ازدواج من و پرنسس این امپراطوری شدن میگذرد . تو این چند سالی که تو امپراطوری بودم کاملا با این امپراطوری به ظاهر خوب ولی از درون بد آشنا شدم. دلم برای پادشاهی کوچیکم تنگ شده . درمورد کامرون اوت زیادی رو من وسواس داره ولی خیلی سرد با من رفتار میکنه . جز دستیار شخصی و 4 خدمتکار که مخصوص خودش هستند هیچ مرد دیگری تو این قصر وجود نداره . ماهی 1 بار باهاش شام میخورم تا حالا حتی یک شب هم باهم نخوابیدیم . با اینکه 21 سالمون هست ولی ترجیح اون ندیدن من هست . من میدونم بالاخره من رو دور میندازه ولی دوست دارم کنارش باشم اون با استعداد و باهوش هست! کتابم رو بستم و از اتاق خارج شدم و رفتم سمت اتاق کامرون من رو احضار کرده بود . در اتاقش رو زدم و گفتم: ولونا هستم ! ♤ بیا تو . وارد اتاق شدم و روی مبل نشستم . از میزکارش بلند شد و روی مبل روبه روی من نشست . چیزی که برام اعصاب خوردکن بود دختری بود که کنار کامرون نشسته بود . دختره خیلی خوشگل بود کامرون به سردی گفت : ایشون الیزابت تاروک هستند مهمان ما ، ازش به خوبی مواظبت کن.

پایین دامنم رو فشردم ،چقدر خیال پرداز بالاخره م.ع.ش.و.ق.ه.ا.ش نشونم داد . با صدای طبیعی گفتم: چشم ! دو به دختر گفتم : بانو الیزابت بفرمایید اجازه هست همراهیتون کنم ؟ ○ حتما ! از اتاق اومدیم خارج بشیم که با صدای لوسی گفت : خداحافظ ولیعهد . وقتی از اتاق خارج شدیم خیلی قیافه ی سردی داشت . زیر گوشم زمزمه کرد : من جای تو پرنسس تاج میشم و راهش رو کشید و رفت . ♤ رفتش ؟ ⊙ کامرون! ♤ چیه خب؟ ⊙ ترسیدم ♤حسودیت شد؟ ⊙ به تو ربط نداره ! ♤ به هرحال سعی کن ازش دور باشی حوصله خونریزی ندارم . ⊙ باشه قبول! من از کار های این آدم سردرنمیارم! ماریبل :€ حواستون رو جمع کنید . شمشیر رو دور مچم چرخاندم و محکم به وسط شکمش زدم .افتاد زمین . با صدای لرزان گفت : خانم من اشتباه کردم. خون روی شمشیر رو لیس زدم و گفتم : خاکش کنید . تازمانی که پدرم بیمار باشه من تنها رئیس این قبیله هستم و تنها دختری که مهارت رزمی بلده . آدم ای مخالف من م.ی.م.ر.ن.د و البته تمام پسرا خاطرخواه من هستند . شمشیرم رو انداختم یک گوشه و لباسام رو عوض کردم، به انگشتر داخل دستم نگاه کردم . شیردال داخل اون حبس شده بود تا هر موقع خواست کمکم کنه . به زودی جادوم فعال میشد. هروقت که سر اول نفرین یعنی پرنسس تراوان جادوش باز بشه اون وقت باید به عنوان دستیارش باهاش باشم هر وقت که شیردال بهم بگه . (عکس انگشتر)

آرینا : از پنجره بیرون اتاق نگاه کردم .رو نوک پنجه ایستادم ، به زودی برادر از جنگ برمی گشت.اون مجبور با متعهد های امپراطوری تراوان بجنگه . فقط چون امپراطوری تاریکی بودیم. موهام رو دادم عقب . از موهام متنفر بود چون آقای بچه بودم سفید بود ولی الان یک تیکه از موهام آبی هست و همیشه هم آبی میمونه ، موقع رنگ کردم رنگ رو آبی میکنه موقع کت اه کردن دوباره سریع رشد میکند . حتی نمیشه مخفیش کرد.هرچقدر بزرگتر بشم رنگ آبی بیشتر پخش میشه ، به برادر و هیئت همراهش نگاه کردم. میدونستم پدر او را به جنگ میفرسته تا از شرش خلاص بشه و بتونه پسری که تو شکم م.ع.ش.و.ق.ه اش هست رو ولیعهد کنه ! اون منم اینجا حبس کرد و مجبور شدم تا ابد به رویا های بی معنایی چشم بدوزم که هیچ وقت محقق نمی شوند . سرم رو به دیوار تکیه دادم. من مهربون و خوشحالم . داد زدم :من باید پرنسس تاریکی باشم ! □ اگه دلت بخواد من مشکلی ندارم ولی الزامی نیست ♢تو...تو دیگه کی هستی ؟ ○ به روح جادوییت سلام کن . اژدها آبی هستم همه صدام میکنند :دینا ♢ اژدها آبی ○ آره اژدها آبی و البته تو هم سر دوم نفرین نور ! ببخشید دیر اومدم سر وقتت اخه رفته بودم تعطیلات تو دنیای ارواح نمیدونی چقدر خوش گذشت ... ♢ تو اینجا چیکار میکنی ؟ ○ باشه بابا حرف میزنم ببین قضیه مربوطه به ( خوب شما این بخش قضیه رو خوب می دونید پس میریم به بعد توضیح )

نگاهی بهش کردم و گفتم : یعنی من میشم دست راست نفرین نور اصلی چون این نفرین به منم مربوطه ؟ □دقیقا ! منم روح جادوی تو هستم و جادوی تو زمانی فعال میشه که جادوی شخص اول فعال بشه ! ♢خب این اتفاق کی میفته؟ □ روز تولدش به هرحال قبلش ما باید از اینجا فرار کنیم و به امپراطوری تراوان بریم ♢تو اون امپراطوری همه منو می‌شناسند □ همه که نه ولی خاندان سلطنتی و اشراف بلند مرتبه می شناسن♢پس چطوری باید برم ؟□ من تغییر قیافه ات میدم خانم محترم ♢یعنی میتونم به تراوان برم؟ میتونم شیرینی های زنجبیلی معروفش رو بخورم □آره میتونی فقط توصیه میکنم اون شیرینی ها رو نخور چون خیلی بی مزه هستند و راستی برای اینکه من همیشه پیشت باشم تو این دستبند حبس میشم هر وقت خواستم خودم میام بهت سر میزنم ، ورود و خروج دست خودمه .دستبند رو به دست کردم □فعلا خداحافظ ♢از آشناییت خوشبخت شدم! وارد دستبند شد . دینا شاد و خندان بود . دستبند رو نوازش کردم. € هیئت امپراطوری وارد میشود! بلونا:€ امپراطور باید برای جشن 12 سالگی بانو یک فکری بکنند £ میگن جشن به سن رسیدن برای انتخاب یک ص.ی.غ.ه جدیده( توی امپراطوری دوتا سن رسیدن هست یکی میشه برای ورود به جامعه یکی هم برای معرفی برای نامزدی یا ازدواج اولیش تو 12 سالگی دومی تو 16 سالگی) ¥ به نظرت مردم از دیدنش وحشت نمی کنند ؟ ₩ اون شرور و نفرین شده است # موافقم در اتاقم رو باز کردم و با صدای گرمی گفتم : شما 5 تا برای لباس پوشیدن کمکم میکنید ؟ همشون قبول کردند، ایما خدمتکار های جدیدی بودند که جای اونایی که استعفا داده بودند استخدام شده بودند . به آلیسا اشاره کردم آب جوش رو آماده کنه . اونا موقع تعویض لباس با ضربه های کوچیک بهم آسیب می زدند م بالاخره گفتم : صبر کنید . ایستادند . سطل آب جوش رو گرفتم . همان طور که تو حالت نیمه تعظیم بودند به مو بلونده اشاره کردم بیاد جلو . اومد جلو ، من سطل آب جوش رو برعکس کردم و نیم لیتر آب جوش ریختم رو بدنش ......(عکس دستبند آرینا )

چطور بود ؟