
های ، اینم پارت 3 ، لطفا حمایت کنید:)
خب اول قبل از شروع داستان باید بگم که شرایط هنوز انجام نشده بود ولی من گذاشتم ، نمیخوام هیت بدم یا بگم من خیلی خوبم نه اصلا اما داستانایه دیگه ای هم هستن که اصلا از روی اصول نویسندگی نوشته نشدن اما لایکا کامنتا وبازدیدایه زیادی دارن ، نمیگم نویسنده هاشون زحمت نکشیدن نه اصلا اما یعنی فیکه من اون همه هم ارزش نداره کهلایک کنید یا حداقل نظرتونو بگید؟:)لطفا لایککنید کامنت بزارید و حمایتم کنید این لطف بزرگیه برام:)یه نکته هم بگم درمورد داستان ، شخصیت داستان هنوز مجهوله(پارت قبل)و با علامت & نشون داده میشه.خب دیگه برید اسلاید بعد.....
به مکان مورد نظرش رسیده بود.بخاطر دویدن زیاد نفس نفس میزد.نفس عمیقی کشید و به سمت هنری رفت.هنری:یک دقیقه دیر کردی ، دیگه کم کم میخواستیم بریم. &ببخشید داشتم برای......با لحن سرد و بی ادبانه ای حرفش رو قطع کرد:برام مهم نیست کجا بودی. حالا هم بدون هیچ حرف اضافی سوار شو.مات و مبهوت به هنری که در حال سوار شدن کشتی بود خیره شده بود.این برای اون یک توهیین بزرگ محسوب میشد.سعی کرد خیلی به کاری که هنری کرد فکر نکنه.سرش رو تکون داد و به سمت کشتی رفت.درسته اون داشت به صورت قاچاقی و با کشتی از کشور خارج میشد.ماه قبل با هنری تو یکی از کافه های فرانسه آشنا شده بود.آروم وارد اتاق شد.اتاق تاریک و دلگیر بود.فقط یک شمع کوچیک روشن بود و کلی آدم تو یک اتاق 10 متری نشسته بودن.به سمت گوشه ترین قسمت اتاق رفت.تحمل این وضعیت براش سخت بود.روی زمین نشست و سرش رو روی پاهاش گذاشت.

(بعد از گذشت 2 روز)باورش نمیشد.اون رسیده بود و الان تو کره بود.کشوری که همیشه آرزو رفتن بهش رو داشت.خوشحال بود اما نمیدونست باید کجا بره.اون جایی رو نداشت و هنری فقط مسئول آوردن اون به کره بود. پس خودش باید یک فکری برای زندگی تو این کشور میکرد.تصمیم داشت تو یکی از رستوران های سئول کار کنه. البته جایی که هم بتونه اونجا کار کنه و هم بتونه بخوابه. سخت بود اما اون باید برای خرید خونه تحمل میکرد. پس شروع به گشتن تو خیابونا کرد.....دیگه خسته شده بود.چندین جا رفته بود اما هیچکس جایی برای خوابیدن نداشت.باید بازم میگشت. همونطور که مشغول گشتن تو خیابونا بود چشمش به رستوران نسبتا داغونی که روش تابلو "به یک کارمند نیازمندیم"نصب شده بود خورد.در رستوران باز کرد و وارد شد.جای خیلی داغونی بود ، داخلش از بیرونش هم بدتر بود. دودل بود.نمیدونست میتونه اینجارو تحمل کنه یا نه ، اما تصمیم گرفت دیگه فکر نکنه.اون مجبور بود.جایی برای موندن نداشت و راه برگشتی هم درکار نبود.به سمت دختری که پشت پیشخوان ایستاده بود رفت. &سلام. برای آگهیتون اومدم.ظاهرا به کارمند نیاز دارید.دختر:سلام. بله. برای خودتون میخواید؟&بله.دختر:ببخشید چند سالتونه؟& 18 سالمه.فقط ببخشید اینجا جای خواب هم دارید؟دختر:بله طبقه بالا یک اتاق هست. میتونید اونجا بمونید.&ممنون.پس من میتونم اینجا کار کنم؟دختر:بله.حتما.فقط نمیخواید بدونید باید چیکار کنید؟، اون انقدر تو خیابونا گشته بود و خسته بود که اصلا براش مهن نبود کارش چیه پس گفت:نه اصلا.میتونم اتاقم رو ببینم؟دختر:بله.میتونید.با خوشحالی تشکر کرد. این عالی بود.به سمت طبقه بالا رفت. در رو باز کرد و وارد شد.اوه اینجا خیلی از طبقه پایین تمیز تر بود.کوله پشتیش رو درآورد و همونجا روی زمین انداخت.
راه زیادی رو اومده بود و خیلی خسته بود.پس همونجا روی زمین دراز کشید و بدون اینکه متوجه بشه خوابش برد.با احساس اینکه کسی داره صداش میکنه چشماش رو باز کرد.همون دختری بود که شب گذشته باهاش حرف زده و استخدامش کرده بود.از روی زمین بلند شد و نشست.&ببخشید خیلی خسته بودم بخاطر همین خیلی زود خوابم برد.دختر لبخندی زد و گفت:اشکال نداره.راحت باش ، اون اصلا از اسمش و اینکه اصلا اینجا برای اونه یا نه چیزی نپرسیده بود.&شما صاحب اینجا هستید؟دختر:نه ، البته یجورایی آره. وقتی نگاه گیج و متعجبش رو دید ادامه داد:اینجا برای پدرمه و خب میدونی یجورایی منم کمکش میکنم و اینجا کار میکنم.&اسمتون چیه؟دختر:آچا ، مین آچا.میتونی باهام راحت باشی ، من یه نفرم نه چند نفر پس لطفا وقتی خواستی صدام کنی اولا اسمم رو صدا بزن و ثانیا جمع نبند.&باشه ، حتما.فقط من باید اینجا چیکار کنم؟آچا خندید و گفت:تا دیشب که برات مهم نبود.&خب بالاخره باید بدونم که بتونم کارم رو شروع کنم آچا:آره میدونم ، این فقط یه شوخی بود.تو اینجا پیشخدمتی ، سفارشارو میگیری. البته آخر شب بعد از بسته شدن رستوران هم باید میزارو تمیز کنی.&کار تو اینجا چیه؟آچا:من آشپز اینجام.البته از الان به بعد.شبا هم نگران نباش ، تو تمیز کردن اینجا بهت کمک میکنم.حالا هم بهتره شروع کنیم.تا نیم ساعت دیگه رستوران باز میشه.بهتره بیای یه چیزی بخوری.اینارو گفت و بعد خیلی سریع از اتاق خارج شد و به طبقه پایین رفت.با خارج شدن آچا از اتاق از جاش بلند شد ، آبی به دست و صورتش زد و به طبقه پایین رفت......
خب اینم از این پارت:)نظراتونو حتما بهم بگین💗
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یادم نمیاد تو این ۳ سال لباس مجلسی پوشیده باشم لاقل بعد اون نه:/ برای همین فقط یه لباس مجلسی دارم که اون بهم هدیه داده بود برای ولنتاین:) نه میخوام بپوشمش نه میخوام دورش بندازم …هایی این پارت اول از رمان منح خوشحال میشم یه سر بزنی🥺🤍 ادمین مایل به پین؟ لایکاش به ۱۵ برسه پارت بعدشو آپلود میکنم👐😹
عالییییییی
همین اول کار که حمایت نمیشی پرست مثل 50 لایک 50 کامن باید ادامه بدی همراهش هم هی فالوورات زیاد میشه
آره فکر کنم اینجوری بهتر باشه ، یا شایدم فعلا بدون شرایط نمیدونم😂
پارت بعد پلیسسسسس
حتما تا فردا میزارمش:)💙