
(از زبون ا/ت) رو تخت نسشته بودم و فکر میکردم که باید به بابام بگم نمیخوام به این رشته برم ولی اون پا فشاری میکرد اینو مطمئنم نسشته بودم و فک میکردم که چه جور باید بابام رو رازی کنم اون بالاخره یه هتل بزرگ داشت و موفق بود و می خواستم منم مثل خودش بشم که از اتاق بقلی یه صدای جیغ اومد بلند شدم و رفتم سمت در و به راه رو رفتم جمعیتی جلوی در اتاق بقلی جمع شده بودند جمعیت رو کنار زدم و وارد اتاق شدم صحنه ای که دیدم باعث شد به شکل وحشتناکی به ترسم صحنه ای که هر کس می دید می ترسید
خانومی روی زمین افتاده بود و گردنش خونی بود و همین باعث شده بود فرش هم خونی شه از طرفی دیگه خدمتکاری رو زمین افتاده بود و با چشم های گشاد به خانمی که مرده بود زل زده بود معلوم بود خیلی ترسیده منم دست کمی از اون نداشتم ولی خودم و کنترل کردم رفتم پیش اون خدمتکار تا ارومش کنم ....من:خانم حالتون خوبه چه اتفاقی افتاده .... خدمتکار به من نگاه کرد و بعد شروع به گریه کرد....خدمتکار:من اومدم تو اتاق تا لباس های تمیز رو بزارم که وقتی درو باز کردم با این صحنه روبه رو شدم ....حالا فهمیدم کسی که جیغ کشیده بود این خانم بود .به خدمتکار که بالا ی سرمون بود گفتم : برو بابام و بیار اینجا و پلیس و خبر کن ...... خدمتکار"چشمی"گفت و از اونجا خارج شد.چون من تو هتل بابام بودم همه من رو میشناختن بعد از مدتی بابام با چند مامور پلیس وارد اتاق شد . بابام:دخترم حالت خوبه بیا از این اتاق بریم بیرون....من:بابا من بچه نیستم الان ۱۶ سالمه بعد این خدمتکارو چیکارکنیم؟...بابا نگاهی به خدمتکار انداخت و بعد پیشش رفت گفت :خانم حالتون خوبه میتونید پاشید....خدمتکار:بله ..... بابا:خوبه .....و روبه پسر خدمتکار گفت :از اینجا ببرش و مواظبش باش.... منم همراه بابام از اون اتاق رفتیم و بعد در اون اتاقو بستن تا کاراگاه بیاد و دربارش تحقیق کنه ....
(از زبون ♤) نشسته بود تو دفترم می خواستم برم بخوابم که با اینکه تازه ظهر بود ولی من همچنان خسته بودم داشتم میرفتم که افسر وارد شد و گفت :واست یه پرونده جدید دارم شرط میبندم ازش خوشت بیاد.....من:فعلا تا یه مدت نمیخوام پرونده حل کنم ....افسر:بابا بیخیال خیر سرت تو کاراگاهی اینو ببین لطفا، اینو فقط تو میتونی حل کنی.....باشه ای گفتم و نشستیمو برام گفت چه خبره افسر:ما فکر میکنیم که قاتل این پرونده همون قاتل سیاه که یه بار گیرش انداختیم ولی دوباره در رفت ....بهش نگاه کردم و گفتم : حالا که چی میخواین اینم براتون حل کنم ....افسر:ممنون میشم🥺🥺....من:باشه حالا کجاست .....افسر :هتل مرکزی.....دوستم گفت: وااااااو همونجا که خیلی معروفه فکر نمی کردم اونجا این اتفاق افتاده باشه .....من: فردا میریم یه نگاهی بهش میندازیم ......افسر : پرونده رو میگی🤨🤨🤨فردا دیر نیست .....من: پرونده رو الان نگاه می کنم منظورم صحنه ی جرم بود😶...افسر :اهان ببخشید خوب من دیگه باید برم سرم خیلی شلوغه فردا خودم میام اینجا از اینجا باهم بریم....من باشه ای گفتم تا فردا صبر کردم تا بریم و این پرونده رو شروع کنیم
از زبوت ا/ت:تو اتاق نشسته بودم اتاق بقلیه خیلی رفته بود رو مخم میخواستم ببینم می تونم یه چیزی پیدا کنم منم وقتی احساس کنجکاویم شروع میشه دیگه نمی تونم جلوشو بگیرم جلو در یه نگهبان گذاشته بودند که کسی تا قبل کارگاه وارد اتاق نشه و صحنه ی جرم رو خراب نکنه ولی خیلی میخواستم برم تو اتاقه بخاطر همین از اتاقم رفتم بیرون اوووو خداروشکر نگهبانه نبود وارد اتاق شدم و با نور گوشیم همه جارو گشتم و مواظب بودم اتاقو بهم نریزم تا اینکه یه چیزی زیر میز نظرم و جلب کرد یه کاغذ بود وقتی برش داشتم از بیرون یه صدایی اومد کاغذ و برداشتم و گذاشتمش تو جیبم و بعد از اتاق رفتم بیرون که نگهبان رو جلوی خودم دیدم....نگهبان :خانم ببخشید اینجا چی کار میکنید.....چون از نگهبانای هتل بود من اونو میشناختم و هم اون منو میشناخت دنبال یه دلیل میگشتم که پیداش کردم من :وقتی رفتم تو اتاق دستنبدم افتاد من اونو خیلی دوست داشتم میدونستم اجازه نمیدی بخاطر همین یواشکی وارد شدم ....و بعد دستبندی که دستم رو نشونش دادم اونم گفت :دیگه همچین کاری نکنین لطفا، اون وقت فکر میکنم شما قاتلید ..... من :چشم ولی خیلی ممنون که اجازه میدید برم .... رفتم تو اتاقم و درو بستم و اهی از سر اسودگی کشیدم بعد کاغذ و باز کردم و شروع کردم به خوندش اونو بستم و با خودم گفتم :فردا اینو به کاراگاه نشون میدم و بعد میگم اجازه بدن منم باهاشون تحقیق کنم اره این خیلی خوبه
فردا صبح اون نگهبانه دیگه نبود و اون نگهبان جدید اجازه ورود نمی داد تا اینکه کارگاه اومد با دو نفر دیگه اونا وارد اتاق شد من نمی تونستم جلوی خودم و بگم بخاطر همین یه فکر زد به ذهنم کانال کولر بالای میزم بود رفتم رو میز و اون در پوشش رو برداشتم و بخاطر اینکه لاغر بودم راحت می تونستم برم توش و وارد شدم بعد از اون رفتم بالای اتاق بقلی از اون بالا همه چیز پیدا بود ولی فکر کنم یکم برای دیدن زیاده روی کردم وقتی رفتم روی در پوشش یه صدای تقی اومد و من افتادم تو اتاق وقتی به خودم اومدم دیدم تو اتاقم و اون سه نفر دارن با تعجب به من نگاه می کردند . حالا باید چی کار کنم تا حالا حتما بهم مشکوک شدن باید یه چیطی سر هم کنم بگم .....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیههه ادامه بدههه
پرفکت(:
بزارش دیگههه
بعددییی
چشم حتما😘
عالی بود🙃❤
منتظر پارت بعد هستم🙂💙