11 اسلاید صحیح/غلط توسط: 아리땁다 انتشار: 2 سال پیش 29 مرتبه مشاهده شده گزارش ذخیره در مورد علاقه ها افزودن به لیست
امید وارم خوشتون بیاد😍 ببخشید که پارت جدیدو دير گذاشتم.
(می یونگ) دختری مهربون. زود باور و ساده. جذاب💜
(جون مین) پسری جذاب. سنگ دل. شرور 🖤
از زبون راوی:بالاخره مادر و ناپدری می هی بعد از یک سفر طولانی به خونه رسیدند. مادر می هی در خونه رو باز کرد و با صدای بلند
گفت:می هی... عزیزم من برگشتم خونه.....
مادر می هی:این دختره چرا جواب نمیده... نکنه این دختره دوباره شب تا صبح بیدار بوده.
از زبون راوی:مادر می هی رفت اتاقش و لباساشو عوض کرد و وسایلشو سر جاش گذاشت و رفت توی آشپز خانه تا صبحانه رو آماده کنه...
ناپدری می هی داشت با تلفن حرف می زد و می گفت:گوش کن ما باید هر چه سریعتر این خونه رو بفروشیم، تو مشتری رو پیدا کن من می یونگو(مادر می هی) رو راضی می کنم دیگه خسته شدم از فیلم بازی کردن باید سریع باشیم..... (چشم قربان)
از زبون راوی:جون مین(ناپدری می هی ) وارد خونه شد که می یونگ گفت:عزیزم اومدی! برو بالا لباساتو عوض کن تا باهم صبحانه بخوریم..
جون مین:باشه عزیزم... می یونگ:اوه راستی عزیزم برو می هی رو از خواب بیدار کن بعد باهم بیاین پایین.باشه؟!جون مین:باشه... ولی فکر نکنم خیلی از دیدن من خوشحال بشه...!می یونگ:برو دیگه لطفا..
از زبون راوی:جون مین رفت طبقه بالا لباساشو عوض کرد و رفت سمت اتاق می هی و باصدای بلد گفت:
از زبون راوی:جون مین رفت طبقه بالا لباساشو عوض کرد و رفت سمت اتاق می هی و باصدای بلد گفت:پاشو... با توام پاشو دیگه...
تو از خرسم خوابالو تری...
می هی چشماشو باز کرد و یکم به خودش کش و قوص داد و گفت:می بینم که از وقتی رفتی سفر شوخ طبع شدی...
جون مین:اگه تو دوست داشته باشی میتونم بیشتر شوخی کنم
پاشو بیا صبحانه بخور...
از زبون راوی:می هی از روی تخت بلند شد، موهاشو شونه کرد، لباسشو عوض کردورفت سر میز نشست..
جون مین داشت توی ذهنش با خودش می گفت:از این دختره ی ا. ح. م. ق متنفره اگه یک فرصت خوب گیرم بیاد حتما از دستش خودمو خلاص می کنم.
می هی توی ذهنش داشت با خودش می گفت:اه... ببین این ع. و. ض. ی چه لبخند مسخره ای میزنه.... هرجور شده باید ازش یه مدرکی گیر بیارم...
می یونگ توی ذهنش داشت با خودش می گفت:باید سعی کنم این دو تا رو بهم نزدیک هر دوشون مثل هم لجبازُ و مهربون هستن(آخی چه تصوری داره🥺) امشب میرم خونهی دوستم تا این دوتا بیشتر بهم نزدیک بشن.
از زبون راوی:بعد از اینکه غذاشونو تموم کردن هر کدوم رفتن سراغ کار خودشون... بعد از چند ساعت می یونگ بلند د.ا.د زد من امشب قراره برم خونه ی دوستم شب دیر بر می گردم، یادتون نره
شام بخورید و رفت.
مین جون گفت:باشه عزیزم! مراقب خودت باش.. این یه فرصت برای خلاص شدن از دست می هی..
می هی:وای حالا باید با این آدم تنها باشم ای خدا چرا؟ البته فرصت خوبیه برای زیر نظر داشتن کاراش..
از زبون راوی:چند ساعت گذشت و جون مین هنوز از اتاقش بیرون نیومده بود..
می هی خیلی گرسنه شده از اتاقش اومد بیرون و داشت به طرف آشپز خانه می رفت که یهو صدایی از اتاق جون مین شنید رفت سمت اتاقش، قسمتی از در باز بود
جون مین داشت با تلفن حرف میزد و می گفت:فعلا نمی خواد مشتری رو بیاری سر قرار.. اول باید از شر می هی خلاص بشم اونو که ک. ش. ت. م بعد خیلی راحت این خونه رو می فروشم و بعدشم از شر اون زنه خلاص می شم...فهمیدی چی گفتم؟
می هی :چی؟ این داره چی میگه؟ اون می خواد منو بکشه تا پول به دست بیاری؟(داشت پیش خودش می گفت)
از زبون راوی:می هی حواسش نبود که دستش خورد به در و صدا داد.. جون مین متوجه صدا شد تلفنو قطع کرد و به سمت می هی رفت...
جون مین:این طور که معلومه از همه چی که خبر داری حالا هم باید نقشمو زود تر عملی کنم...
می هی:تو یه ع. و. ض. یِ قاتل هستی...
جون مین:آره خودم میدونم...
و می هی رو از طبقه دوم هل داد
یعنی آخر داستان با مرگ می هی تموم میشه؟😯
داستان هنوز ادامه داره🙂....
اگه خوشت اومد لایک کن💗و کامنت بزار.
خدا نگه دار👋👋👋
11 اسلاید
1
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
8 لایک
لطفا پارت بعد رو هر چه سریعتر بزار میخوام ببینم می هی چی میشه😅
داستانت هم مثل همیشه عالی😃
باشه حتما
مرسی بابت حمایت هات
خواهش میکنم 😅😄