
های ، من اومدم با پارت 2....

Lily(فلش بک به پاییز 2016) زانوهاشو بغل کرده بود و چونشو رو زانوش گذاشته بود و از پنجره اتاقش به به بیرون زل زده بود. حالش خوب نبود ، پس مثل همیشه بلند شد ، لباسش رو عوض کرد ، گوشی ، شارژر و هدفونشو برداشت و توی کوله پشتیه نسبتا بزرگش گذاشت ، برای آخرین بار به اتاقش نگاه کرد و از اتاق بیرون رفت ، ساعت دقیقا 12 بود پس باید آروم و بی صدا از خونه یا بهتره بهش بگیم جهنم خارج میشد.همونطور که کفشش رو برای اینکه صدایی تولید نکنه تو دستاش گرفته بود از پله ها پایین رفت . بعد از چند دقیقه بالاخره موفق شد بدون ایجاد صدا و دردسر از خونه خارج شه. هوا کمی سرد بود.

بالاخره اوایل پاییز بود.همونطور که تو خیابونا قدم میزد و آهنگ گوش می کرد راهشو به طرف مکانی که همیشه باعث آرامشش میشد کج کرد. برج ایفل تو شب زیباترین جای پاریس بود. خیابونا خلوت بودن و اون اینو دوست داشت . آروم آروم از پله ها بالا رفت تا به طبقه آخر رسید.این آخرین باری بود که میتونست تو این مکان آرامش بخش باشه و به این منظره لذت بخش نگاه کنه . لبخندی زد و اشکی که گوشه چشمش بود رو پاک کرد و با صدای آرومی گفت: برای آخرین بار روی این برج.از پاریس خداحافظی میکنم . این شهر و این کشور ، من اینجا خاطرات خوبی داشتم ، وقتایی که ناراحت بودم و حال خوبی نداشتم این شهر ، خیابونا ، کافه هاش ، مخصوصا این برج همشون کنارم بودم و بهم آرامش میدادن. نگاهی به ساعتش انداخت ، نیمساعت بیشتر وقت نداشت و تا اونجا باید راه نسبتا طولانی رو پیش میکرد.دوبارهنگاهی به منظره روبه روش انداخت و با سختی زیاد نگاهشو ازش گرفت و به سرعت از پله ها پایین رفت. به پایین پله ها که رسید دوباره و برای بار آخر به اون برج که خیلی براش با ارزش بود نگاهی کرد و در آخر از اونجا دور شد. این سرنوشت و کاری که داشت انجام میداد رو اصلا دوست نداشت اما مجبور بود.

فکر اینکه مردم چی پشت سرش میگن کمی براش عذاب آور بود اما نه به اندازه منع شدن تو راه رسیدن به آرزوهاش . پس مجبور بود . ترک کشورش براش سخت بود. اما اون مجبور بود. قطعا آبرویی برای خانوادش نمیموند هرچند میدونست اونا قراره خیلی عادی به زندگیشون ادامه بدن و قطعا قرار نبود بقیه چیزی درموردش بفهمن. اونا باعث شدن اون دست به این کار بزنه. فرار کردن از اون جهنم تنها کاری بود که میتونست انجام بده.همیشه شنیده بود که مردم فرانسه نژاد پرستن و اینو از نزدیک هم دیده بود. پدرش واقعا نژاد پرست بود . عجیب ترین چیز براش این بود که مادرش با اینکه کره ای بود اما یه وطن فروش بود ، اون خیلی از کشورش نفرت داشت و هیچوقت درموردش حرف نمیزد. تا الان که 18 سالشه حتی یکبار هم خانواده مادریش رو ندیده بود. حتی نمیدونست اسمشون چیه. اما دیگه نتونست ساکت بشینه و وطن پرستی و وطن فروشی پدر و مادرش رو تماشا کنه. پس تصمیم گرفت برای همیشه اون جو سنگین خونشون رو ترک کنه و به دنبال آرزوهاش تو یه کشور دیگه بره. قطعا کار ساده ای نبود اون هم برای یه فرد 18 ساله ، اما آرزوهاش براش با ارزش تر بودن.
خب اینم از این پارت:)نظراتونو حتما تو کامنتا بهم بگید و خب از اونجایی که احساس میکنم شرط بزارم بهتره پس....شرط پارت بعد:30 تا لایک ، 200 تا بازدید و 30 تا کامنت:)💗و از اونایی که پارت قبل رو حمایت کردن ممنونم ، خیلی لاوتون دارم💗
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
الان که فکر میکنم انگار شرایط پارت بعد یکم که نه خیلی زیاده😐😂پس شرایط پارت بعد:15 لایک 15 کامنت 100 بازدید ، الان دیگه خوبه نه؟
کو پارت سه دلت میاد مردم منتظر بزاری
گذاشتم تو بررسیه:)
میشه تند تندددد بزاری؟؟؟🥲
آره حتما سعی میکنم پارتارو زود بزارم:)
ممنونم❤
خیلی شرایطت زیاده
آره راستش خودمم الان همین احساسو دارم😐😂
😂😂😂😂
عالیییی بود
مرسیییی💗
چی شد چرا یهو داستان عوض شد نفهمیدم
نه داستان عوض نشد ، این فلش بکه به گذشته یه شخصی:)
آها