
تروخدا اینکارو نکن فقط میخونیش و میری به خدا قسم اینجوری قلبمو زیر پا میزاری ترو خدا حمایتم کن ،ناظر کیوتم لطفا منشر کن ممنون :)
نتونستم به چشمام اعتماد کنم گل و شیرینی لباس خواستگاری و... یعنی برای کی اومدن؟؟سلام گفتم ورفتم لباسامو عوض کردم و نشستم مامان:دخترم بیا یه لحظه من:اومدم مامان بعد دو ثانیه:من:بله مامان؟؟اینا کین و واسه کی اومدن؟؟ مامان:واسه خواستگاری مبینا.من:مامان اون ۱۶ سالشه چی چیو خواستگاری؟؟!! اون با علی 🤭. نباید میگفتم مامان:با علی چی؟؟ من:مامان یه چیزی میگم ولی به خاله خدیجه(مامان مبینا) نگی ها!!!.تا خواستم دهنمو وا کنم آقا غیرتی شد(منظورم علی پسر داییم) داماد بیچاره رو کتک زد و گل و شیرینی انداخت تو کوچه و خانواده ی آقا دامادو انداخت بیرون
دایی یه سیلی به علی زد .دایی:چه مرگته حیوون؟؟!!علی:چرا برای یه دختر ۱۶ ساله خواستگار میزارین بیاد؟؟!!دایی:به تو چه مگه شوهرشی که تعین وتکلیف میکنی؟؟!! من:در آینده میشه😏 دایی:تو چی میگی ثناا؟؟!! من:دارم راستشو میگم این اقا(علی) با این خانوم(مبی) وارد رابطه شدن. دایی:چیییییی؟؟!😡 علی:عههه پس اینجوریه باش حالا تو دهنتو وا کردی منم میکنم ثنا هم قبلا به من علاقه داشته البته الان تموم شده ولی بوده!! من:مگههه عاشق شدن جرمههه ابلههه نمیدونم از چیت خوشم اومده بود ولی اونموقع خر بودم به همه کس اعتماد میکردم فک میکردم اونا صلاحمو میخوان ولی نه مغز خر خرده بودم فک میکردم مبینا خواهرم بود خواهری که داشتنش برام ارزش داش چون هیچ وقت طعم خواهر داشتن رو نکشیده بودم ولی این خانوم بهم خیانت کرد میدونست من اونو دوس داشتم اما باز خوشو تو دلش جا کرد باز کار خودشو کرد
با هر بار نوشتن گریم میگیره اما اگه حمایتم کنین مثل یه دارو خوبم میکنه بریم به ادامه ی داستان:)
دایی:بسهههه هر ۳ تاتون گمشین برید بیرون اینجا برای نجسایی مثل شما حرامه گمشین.سه تامونو بیرون کردن علی هلم داد افتام تو گل علی:حقته کثافت مبینا:خیلی خری ثنا.بعدشم رفتن تا یه جا پیدا کنن برای موندن رفتن و پشت سرشون رو هم نگاه نکردن. پاشدم خودمو مرتب کردم و موندم کجا برم و فهمیدم اگه اجازه بدن تو خونه ی اون دختر کوچولو اینا بمونم. تو راه سرم خورد به بدن علی(پسر عمو ی بابام).علی:به به سلام دوباره ثنا من:سلامو درد گمشو اونور میرم گردش . علی:اینوقت شب دختر ۱۵ ساله اینجا چیکار میکنه؟! من:به تو چه برو گمشو سریع رفتم تا دوباره گیر نده بهم
وقتی میرفتم سرم خورد به بدن علی(پسر عموی بابام) علی:به به سلام دوباره ثنا جانننن.من:سلام و زهرمار گمشو اونور میخوام برم گردش علی:دختر ۱۵ ساله اونم تنها اینوقت شب چیکار میکنه؟! من:به تو چه خر مگس. سریع رفتم که دیگه زر نزنه تو راه نمی دونم چرا گریم گرف اشکام یکی یکی ریخت رسیدم خونشون بهشون گفتم تمام قضیه رو اونم اجازه دادن تو اتاق دختر کوچولو بخوابم.صبح روز بعد(جمعه)رفتم براشون صبحونه بخرم طفلیا هیچی ندارن بخورن وقتی برگشتم خونه،دیدم هیچکی اینجا نیست یه نامه اینجا بود.نوشته بود:سلام ثنا خره اگه میخوای اینارو برگردونم صحیح و سالم،باید ۵۰ میلیون پول جمع کنی بیاری وگرنه هم دختره و هم مادره میمیره درضمن اگه به پلیس هم زنگ بزنی خودت هم میمیری،با اجازه علی(پسر داییم) ومبی وعلی(پسر عموی بابام).
زندگیم شده یه فیلمنامه الان فک کنم پر فروش ترین فیلما باشه🤣
بخدا اگه حمایت نکنین دیگه نمینویسم بابا اشکم در اومد تا نوشتم:(
خب پارت بعدی رمان اگه بشه فردا یا پس فردا میزارم لطفا حمایتم کنین برای نوشتنش کلی دردسر کشیدم پس اگه لایک کنی و نظر بدی برام با ارزشه ناظر عزیز لطفا منتشر کن:)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیه
نظر لطفته💜❤
زیر⁵دقیقهبکمیدم-!
ف:بکـ
پینـ؟