Heart hacker♡p4

دویونگ:مجذوب دکتری شده بودم که اون چندروز مراقبم بود و الان میرفتم تا معاینم کنه..کلی باهم حرف زدیم.رستوران شلوغ بود ولی انگار ما توی حبابی باشیم و هیچ چیزی نتونه حواسمونو پرت کنه.. –ببینم ازدواج کردی؟ یکم آب خوردم:نه..تو چطور؟ –نه منم هنوز...به قول پدرم آستین بالا نزدم😂. گذری چندساعته که برای این دو عزیز چندقیقه‌ای بود: –ببخشید میخوایم رستوران رو ببندیم.. به ساعتم نگاه کردم..کم کم چهار ساعت باهم حرف زدیم.بلند شدم و غذارو حساب کردم. –آقای کیم پس فردا منتظر شام شما هستیم😂. –ببینم فیلمی که بازی می‌کنی اسمش چیه؟ –دریاچه آبی. –سرهمین غرق شدی؟ –اوهوم.

رسوندنم هتل و رفت:خوشحال شدم بابت این شامی که در خدمتتون بودم. –منم خوشحالم که فردا شمارو مهمون خودم بکنم..دوباره تاکید میکنم.. مراقب خودتون باشید. –حتما.. –خدافظ. –خدافظ.

توی راهرو این‌یو رو دیدم:سلام..ببینم اون پسره کی بود؟ –سلام.. تعجب کردم..:یکی از دوستام.. –خیلی آشنا بود.. –اوهوم همون دکتریه که توی بیمارستان کمکم کرد.. –بیرون رفته بودین؟ –آره رفته بودیم رستوران... –رستوران؟ –آره دیگه..من میرم تو اتاقم...شبت بخیر. –شب توهم بخیر.

نامجون:شب روی تخت دراز کشیدم.بیقرار بودم.قلبم تند تند میزد.هروقت یاد امروز میوفتادم ناخودآگاه و ناخواسته لبخند میزدم..فردا میخوام.. ببرمش یه جای خوب..یه جای خیلی خوب.با خیال‌پردازی درمورد فردا خوابم برد.