
اینم قسمت بعد کیوتم. لطفا نظر بده.😊
بچه ها میریم برای قسمت بعدی سن کرکتر ها عوض شده. تویسا 8 سالش بود که الان میشه 10 چون دو سال گذشته ، جویی خدابیامرز 23 سالش بود ، جیمی و ویکتور 8 ساله بودند که الان میشه 10 سالشون ، توماس یا تام هم 9 که الان میشه 11 سالش و ماما الا هم 58 سالشه.
قراره بریم تو دوره نوجوانی و یکم آروم پیش بریم چون این داستان تو جوانیشون تموم میشه. 4 سال بعد.........
تویسا: « یوهووووو» جیمی:« باز چی شده؟» تویسا:« میدونی که...چرا میپرسی؟» امروز بهترین روز تویسا بود. چون اون الان ۱۴ سالش شده بود و میتونست با جیمی به راهنمایی بره به جای دبستان که از هم دیگه جدا بودن. خیلی ذوق داشت و بالا پایین میپرید. حتی تو راه مدرسه چند بار پای جیمی رو لگد کرد. جیمی هم بدون اینکه حرفی بزنه سرشو انداخته بود پایین و راه میرفت. وسط راه بودن که جیمی ایستاد و گفت:« خب تویسا....تو مدرسه....اینقدر شوق نداشته باش یا وگرنه اخراج میشی» تویسا دستش رو گذاشت رو سرش ( عکس پارت) و گفت:« اطاعت» و لبخندی زد و به راهش ادامه داد. جیمی از پشت سر حواسش به اون بود. اون تصمیم گرفته بود که میخواد چیکار کنه. تویسا هنوز خبری از سازمان نداشت ولی دفاع شخصی میرفت.
جیمی توی اون چند سال به سازمان رفت و تبدیل به یه مامور درجه A_1 شد.
همه تحسین اش میکردن و اونو بزرگ میشمردن اما کسی نمیگفت :« برادر جویی ه دیگه » چون همه میدونستن اون چقدر روی برادرش حساسه. در ظاهر اون قرار بود کاراگاه بشه اما در باطن مامور سازمان بود. اون واقعا تویسا رو درک نمیکرد. که چرا انقدر خوشحاله؟
تویسا تا مدرسه بالا پایین پرید و لباس سفید جیمی یکم کثیف شد.ولی اون سریع تمیزش کرد و حتی ردش هم نموند. تا به مدرسه رسیدن تویسا روی کاملیا افتاد. دختری با موهای صورتی و چشم های سبز...که خب....هم قد تویسا بود ولی از تویسا یکم...خنگ تر بود. بگذریم اون دو تا بیست و چهار ساعته با هم بودن. از بچگی حتی همسایه بودن ، بخاطر همین خیلی همدیگرو میدیدن و.... . دخترا باز دور جیمی جمع شدن. جیمی به طرف کمدش راه افتاد و دخترا هم افتادن دنبالش. تویسا در حالی که میخندید ، نگاهی به جیمی کرد.لبخندش محو شد. اوضاع اصلا خوب نبود ، جیمی عصبی بود و کم مونده بود بزنه همرو بترکونه...آخه زورش خیلی زیاده. تویسا و کاملیا که از اونجا رد میشدن اونجا توقف کردند. تویسا که اوضاع رو دید پرگارشو از تو کیفش دراورد و گفت :« کامی ....میشه یه لحظه کیفمو بگیری؟» و لبخند کوچکی زد. کاملیا با کمال میل پذیرفت. بعدش تویسا رفت بین جمعیت و یکدفعه خودشو انداخت زمین ، سوزن پرگار دزدکی تو پاش فرو کرد و گفت:« آخ.....آیییی.....جیمییییی.....میشه لطفا کمکم کنی؟» جیمی که صدای داد تویسا رو شنید ، از بین جمعیت خودشو به اون رسوند و پاشو نگاه کرد. گفت:« کله پوک» تویسا اخمی کرد و گفت:« ممنون بابت تشکرت.» جیمی تعجب کرد و گفت :« بخاطر....من....؟» تویسا لبخندی زد و گفت:« نباید الان بغلم کنی و ببریم درمانگاه؟» جیمی بلندش کرد و بغلش کرد. گفت :« زیادی سبکی» تویسا گفت:« تو چیکار داری؟ الان از خونریزی میمیرم ها» جیمی گفت:« باش» و اونو به سمت درمانگاه برد. پرگار خونی تو دست تویسا بود. با هر سوزش زخم محکم اونو فشار می داد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خب گفتی بیایم اینجا من اومدم
۱۸ تیر داش زود اومدی
اره😐😂