
سلام چطورین عشقای من یکم خوابم میاد ولی امیدوارم بتونم تا آخر بنویسم که فردا صبح منتشر بشه یا همین امشب
....از زبان نویسنده:...تهیونگ اورا روی دست هایش بلند شد دست اش را زیر سر جونگ کوک درست کرد جونگ کوک لحظه های آخرش را میگذراند یون سو رو به تهیونگ گفت:داری چیکار میکنی..جونگ کوک را در بغلش محکم کرد و گفت:میخوام زودتر از این جهنم بیرون ببرمش..یون سو لب زد:و.ولی نمی..حرفش با دویدن تهیونگ از اتاق ممنوعه نصفه ماند ..نگاهی به اطرافش کرد قرار بود از اینجا فرار کنند پس باید قبل از اون آرزویی که همیشه داشت را بر آورده میکرد به سمت میله آهنی که تهیونگ با او جونگ کوک را نجات داده بود را برداشت کمی برایش سنگین بود نگاهی به استوانه های موجود در اونجا کرد روی آن ها زمان شماری بود و اون زمان شمار برای افرادی که هنوز زنده بودند کار میکرد با میله محکم به استوانه ها ضربه میزد استوانه ها می شکستند و هیبرید ها نجات پیدا می کردند سر اش را دور آزمایشگاه ممنوعه چرخاند فقط یک استوانه مانده بود ولی او جونی برای ضربه زدن و نجات پیدا کردن نداشت با قوم های کوتاه اروم به سمت آخرین استوانه میرفت ..
چهره آن نفر برایش آشنا بود چشماشو ریز کرد زیر لب بلند گفت:چارلی...با تمام سعی اش محکم به استوانه شیشه ای محکم ضربه میزد تا چارلی نجات پیدا کند..با بی حالی سر اش را پایین کرد و نگاهش را به دستان خونی اش دوخت دست هایش دیگر توان بلند کردن آن جسم سنگین را نداشتند ولی مگر یون سو به خودش توجه هم میکند؟ دست های خونی اش را به لباس نارنجی اش کشید و تکه ای از آن را پاره کرد و دور دست اش بست نفش عمیقی کشید و آن میله را باز بلند کرد از سنگینی میله چند قدم به عقب رفت سر اش را بالا آورد و به چهره چارلی ،هیبرید روباه نگاه کرد پا تند کرد و به سمت استوانه دوید محکم ضربه میزد ولی این دفعه هم زور اش کمتر بود هم دست اش آسیب دیده بود تمام نیرو اش را در ضربه آخر ریخت و محکم به استوانه شیشه ای ضربه زد استوانه در کسری از ثانیه شکست و شیشه اش روی سر یون سو ریخت و یون سو به آرومی از پشت به زمین خورد
..تمام هیبرید ها لنگ لنگ زنان از آنجا قبل از وارد شدن نگهبان هایی که معلوم نبود چرا نمیآیند فرار کردند و یون سو زخمی و درد کشیده را همانجا ول کردند... ...اینجا پایان کار او بود یون سو دختری که همه را نجات داد خودش تنها در آنجا ول شده بود و خون ریزی میکرد او آن همه مدت جیمین را فرشته صدا میکرد در صورتی که خودش جان آن همه هیبرید را نجات داد ..آخرین تصاویری که دید جیمین ای بود که با چشمان اشک ای و نگران به او نگاه میکرد لبخند ملیحی زد و توی ذهنش گفت:..به آرزوم رسیدم...چشمانش به آرامی بسته شدند و این صدای داد و بی داد از درد جیمین بود که در آن مکان پیچیده بود......*زمان حال*...دخترک بینی اش را بالا کشید پسر دفتر را بست و به فرزندش نگاه کرد اورا محکم در آغوش گرفت و سر اش را روی سر گویانگ گذاشت سر دخترک مو خرمایی مانند مادرش نرم و لطیف بود و گوش های پشمکی و نارنجی اش مانند مادرش کوتاه و بامزه بود...
..... گویانگ چینی به پیشانی اش داد و با لحن بامزه ای گفت و قطره ای اشک از چشمانش پایین امد : ..آپا اوما مرد؟.. .جیمین بوسه ای بر روی موهای نارنجی دختر گذاشت و لب اش را کمی فاصله داد و نزدیک گوش دختر کرد و نخودی خندید با لحن ارومی گفت: کوچولوی من اگر اوما ات مرده بود پس چرا الان داره نامسونگ رو آماده میکنه تا بره مهد کودک..و بعد لپ دختر کیوت اش را کشید و بعد بوسه ای روی آن زد....یون سو در را نصفه باز کرد و سرکی داخل اتاق کشید و همسر و فرزندش را در کیوت ترین حالت ممکن دید با لبخند گفت و پدرودختر را متوجه خود کرد: شما دوتا شیطون بلا باز دارین دفتر خاطرات من رو میخونین؟..سر جینین و گویانگ به طرف یون سو چرخید جیمین لبخندی به همسر زیبا رویش زد و گفت:گویانگ دلش برای خاطرات مامانش تنگ شده بود گفتم باز براش بخونم...گویانگ اخم بامزه ای کرد و گفت:یا آپا تو خودت هر دفعه میگی بیت باهم بخونیم...جیمین چشم غره ای به فرزندش رفت و بلند شد یون سو کامل وارد اتاق شد و رو به گویانگ گفت:سامچون هوسوکت داره با یونا میاد دنبالت بعد از اون هم میرین خونه جونگ کوک و تهیونگ تا یونجی رو به مهد کودک ببرین...گویانگ گفت:یونا و یونگی که بچه های واقعی سامچون ها نیستن..یون سو اخمی کرد:اینجوری نگو ناراحت میشن نامسونگ لباس شو پوشیده تو هم برو بپوش عزیزم.......پایان...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سلام عزیزم نویسندگی ات واقعا محشره خوشحال میشم اگر توی مسابقه نویسندگی من شرکت کنی توضیحات بیشتر توی. آخرین تست ام هست ❤ممنون میشم پین کنی
-بدنش یخ زد...
-قاتل آبی...
-باورم نمیشه که حتی پلیس ها هم در امان نیستن!
-قاتل آبی چطور تونسته بدن اون بازرس رو منجمد کنه؟
-یا قربانی های دیگش رو...
-به روح اعتقاد داری؟
-روح؟
-روح وال سوار...در موردش شنیدی؟
-روح وال سوار؟ همون داستان بچگی؟
-با لمس هر گناهکاری اون بدنش یخ میزنه.به داستانم سر بزنید
عالی
خیلی قشنگ بود ممنون ولی نفهمیدم اخرش چی شد 🥹🥹🥹🥺🥺
بمولا ازمونم پره این چیزا بود خط میزدم همش😂😂
خیر سرم ازمون فیزیک دارم الان ساعت ۴:۴۱ دقیه ی صبحه و من هیچی نخوندم و شیش میرم مدرسه و هفت ازمون دارم و قراره سر ازمون بنویسم یون سو سامچون جین جمین یونگی هوسوک یونا نامجون تهیونگ جونگ کوک بکهیون گویانگ نامسونگ مادر یون سو مادر یونگی 😂😂 به امید خدا نمیوفتم این ترم رو 😂😂
جرررررر طنز ترین کامنتام داره مال تو میشه خواهر خدایی خیلی سمی😂😂😂
با این روند بخوای پبش بری انشالا به امید خدا ته تهش بیوفتی تابستان و مهمون مدرسه گرمنی باشی😂😂😃
جرررر عالی بودددد
الان ساعت ۱:۰۰ شب هستش ک این داستان رو تموم کردم؛)))
تنکس کیوتم ریدر جدید هستی؟
هعی آره..
خوش اومدی🥰💜
عالییییی
قربونت مرسییی
اجی بهترین پایان دنیا رو داش😭😭😭😭💜💜💜💜💜💜خیلی دوست دارم بیستر از خودم ت قلب تستچی و منی
داشتم گریه می کردمممم تا اخرش رو ب خوبی و خوشی تموم کردی😭💜💜💜💜💜اجی عالیییییی💜😭😭😭😭😭