

The mirror pt 19 یه لباس راحت پوشیدمو موهامو بالای سرم گوجه کردم و رفتم تو اتاق چمدون بزرگ سفیدمو برداشتم، لباسامو یکی یکی و خیلی مرتب تا کردم و گزاشتم توش، لوازم آرایشم و یه سری چیزای دیگه امو هم برداشتم. کل خونه رو گشتم که چیزی رو جا نزارم. چمدونمو برداشتم و رفتم بیرون. با مسعول هتل تصفیه کردم و رفتم سوار ماشینم شدم. بعد از چند دقیقه رسیدم همونجایی که تهیونگ برام گرقته بود. لبخند زدم و با چمدونم رفتم تو ساختمون. از آسانسور پیاده شدم و وارد خونه شدم. چه سلیقه ی خوبی داره... خیلی قشنگ همه چیو چیده بود. خندیدم و رفتم در یکی از اتاقارو باز کردم. من : فکر کنم این ازون یکی بزرگتر باشه، پس همین خوبه. رفتم تو و خودم محکم انداختم رو تخت، بعد از چند ثانیه ریلکس کردن پا شدم و وسایلمو مرتب کردم. نمیدونم چرا ولی اینجا حس خیلی خوبی بهم میداد، در هر صورت بهتر ازون هتل کوفتی بود... فکر نکنم خاطره های خوبی اونجا برای خودم درست کرده باشم..! رفتم آشپز خونه و با اسپرسو ساز برای خودم یه اسپرسو درست کردم. لیوانمو برداشتم و همینجوری که داشتم کم کم میخوردمش همه جا رو سرک میکشیدم... کنار پنجر بودم که گوشیم زنگ خورد، رفتم از روی اُپن برش داشتم و جواب دادم. من : بله؟ کای : نونا، امروز کجایی.. میخوام ببیمنت یه زره باهات حرف بزنم . من : چیزی شده؟ کای : نه نگران نباش. من: باشه، آدرس و برات میفرستم. قطع کردم و براش فرستادم.
بعد از حدودا نیم ساعت کای رسید. رفتم درو براش باز کردم و اومد تو. کای : به به، چه خونه ی قشنگی.. یونا : تهیونگ بهم دادش... کای : اووو چه دست و دل باز. یونا : منم دست کمی از ش ندارم. کای : بله بله. یونا : خب بیا بشین ببینم چی میخواستی بگی. اومد کنارم نشست رو مبل. کای : یونا... درباره ی دیشب یه چیزی باید بهت بگم. یونا : خب بگو میشنوم. کای : بعد از اونروز که تو جیمین و تو حیاط دیدی اون یه روز دیگه دوباره اومد خونمون. یونا : جیمین..؟ چرا؟؟ کای :داشت با مامان و بابا حرف میزد و من شنیدم. یونا : خب.. کای : مامان و بابا چند وقته خیلی وضع مالیشون بد شده و جیمین هم اینو میدونست، بهشون گفت میتونه همه ی زمین و مالی که از دست دادن و جبران کنه و بهشون بده، ولی ... اگر با تو.. ازدواج کنه. یونا : پس.. که اینطور. سرمو انداختم پایین... بعد از چند ثانیه بلند زدم زیر خنده. کای : چیشده؟ چرا میخندی؟ یونا : چیکار کنم؟ ( خنده ی بلند ) بشینم دوباره گریه کنم؟ قبلا عین این کارو کردن و منم به اندازه کافی اشکامو هدر دادم. کای : خب حداقل خوشحالم که گریه نمیکنی. یونا : راستی درباره ی قضیه مواد 9 سال پیش.. کای : خب.. یونا : مدرکی هم داری؟ کای : چیکار میخوای بکنی؟ یونا : داری یا نه؟ کای: آره... (پرش زمانی به سه ساعت بعد) نشستم رو مبل و یه پیام به تهیونگ دادم : اگر امشب کاری نداری بیا اینجا، دوست دارم اولین شام اینجا رو با هم بخوریم، منتظرم... لبخند زدم و دراز کشیدم رو مبل. (ویو تهیونگ ) پیام یونا به دستم رسید، وقتی خوندمش لبخند بزرگی زدم و بهش جواب دادم: حتما میام، برات یه چیز که میدونم دوست دار هم میارم...
............
...........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قشنگ بود🥺
پرفکت
مرسییی
میسییییی♡♡
♡♡♡
تنک نونااااا
♡