دیشب خواب....

دیشب خواب دیدم که توی خوابگاه برج گریفیندور بودیم .ولی جدا نبود .من و رون و هری کنار هم خوابیده بودیم سه نفری . بعد گوشیم زنگ خورد . پاشدم دیدم مادربزرگمه

گوشیو برداشتم گفتم بله گفت علیک سلام گفتم سلام گفت شما قرار بود امروز برای ناهار بیای خونه ی ما مثلاً نه ؟ منم گفتم پاک یادم رفت ببخشید تا الان خواب بودم الان میام . گفت فقط هری ❤️ رو یادت نره بیاریا . گفتم باشه خوابه بیدارش کنم اونم میارمش

گفت فقط زود بیاین گفتم باشه .خدافظ قطع کردم رفتم هری ❤️ رو بیدار کردم . گفت چیه ؟صبح به این زودی منو برای چی بیدار کردی ؟

گفتم پاشو ساعت یازده مادربزرگم گفته دیروز گفته بود برای ناهار بیام اونجا . گفت خب ؟ گفتم بذار ادامشو بگم گفت خب بگو گفتم گفت هری ❤️ هم با خودت بیار من یادم رفت بهت بگم .الان زنگ زده میگه کوشین پس ؟ پاشو بریم . گفت باشه

بعد یهو صحنه عوض شد و سر سفره خونه مادربزرگم بودیم و هری ❤️ هم کنارم نشسته بود . دختر داییم و زن داییم کنار هم و روبه روی ما نشسته بودن . بعد دختر داییم به زن داییم در گوشش گفت چقدر هری ❤️ و هرمیون بهم میان مامان . من و هری ❤️ هم که شنیده بودیم یه نگاه بهم کردیم و زدیم زیر خنده . بعدشم از خواب پریدم .

ولی خیلی خواب خوبی بود خدا کنه بازم ببینم‌. خب بریم نتیجه چالش داریم .