
برگشتم خونه. باهم دیگه غذا خوردیم ولی توی سکوت. سکوتش برام عجیب بود چون کسی نبود که بخواد ساکت باشه. چیزی نگفتم شاید خستست یا شایدم با یکی دعواش شده اعصاب نداره. غذامون که تموم شد بهش گفتم بره من خودم همه چیو جمع میکنم. فک کردم مث همیشه میگه نه خودم میکنم ولی چیزی نگفت و رفت تو اتاق کارش. دیگه کم کم نگرانش شدم. چون هیچ وقت همچین رفتاری ازش نمیدیدم برام عجیب و نگران کننده شده. وسایلو جمع کردم و رفتم پیشش. در اتاقو که باز کردم دیدم نشسته کف زمین و یه کتاب دستشه و داره میخونتش. ازش پرسیدم " چیزی شده؟ کسی اذیتت کرده؟" هیچی نگفت و سرشو به علامت نه تکون داد. مطمئن بودم چیزی شده، چون هروقت کتاب دستشه و یه گوشه نشسته و هیچ حرفی نمیزنه یعنی چیزی شده. کتابو از دستش گرفتم و گفتم " نگام کن، بهم بگو چی شده " کتابو از دستم گرفت و رفت تو بالکن نشست. دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم منم رفتم تو اتاقو رو تخت دراز کشیدم ، بعد از چند ساعت دیدم داره میاد خودمو زدم به خواب ، نشست رو تخت و از کشوی بغل تختش یه
قرص برداشت و رفت بیرون دوباره. سریع بلند شدم و اون فرصو برداشتم. فرص ضد افسردگی بود امکان نداشت. اون دختری که همیشه شاد و شنگوله از این قرصا بخوره. قرصو گرفتم دستم و رفتم بیرون. دیدم نشسته رو مبل و داره گریه میکنه. رفتم و کنارش نشستم . گرفتم بغلم " عزیزم نیاز نیست چیزیو از من قایم کنی ، بیا باهم حلش کنیم باشه ؟ " اشکاشو پاک کرد و سرشو اورد بالا " هنوزم منو دوست داری؟ اگه خوشحال نباشم؟ اگه مث قبل رفتار نکنم؟ اگه مث قبل با بقیه مهربون نباشم؟ " از حرفش نارحت شدم " معلومه دوست دارم " دیگه چیزی نگفت و تو بغلم خوابید. صب وقتی از خواب بیدار شدم دیدم نیست . رفتم تو اتاق و گوشیمو برداشت بهش زنگ زدم " الو؟ کجایی حالت خوبه؟ " با یه لحن خشک گفت " بعدا زنگ میزنم" بعدش قطع کرد. امروز کاری نداشتم تصمیم گرفتم خونه بمونم و غذا درست کنم براش. ساعت ۳ شد و صدای چرخیدن کلید رو توی در شنیدم رفتم پشت در وایسادم. یک ... دو ... سه " سلااااام " با یه قیافه پوکر بهم نگا کرد " از سنت
خجالت بکش مگه بچه ایی این ادا ها رو در میاری؟ " کتشو اویزون کرد و رفت اتاقش. دیگه واقعا عصبی شده بودم ولی چلوی خودمو گرفتم ، رفتم و میزو اماده کردم. اومد و نشست و تو سکوت شروع کردیم به غذا خوردن. " خب چطور بود امروز؟" " مثل همیشه یسری آدمای بی دست و پا رو اوردن که بهشون کار یاد بدیم رسما میخواستم پارشون کنممم " دیگه چیزی نگفتم و غذامونو تمون کردیم. " مرسی خیلی خوشمزه بود " با لبخند ازش تشکر کردم. از زبان دختره نمیدونستم چجوری باید بهش بگم. دیگه هم نمیتونستم اینجوری رفتار کنم. سویچمو برداشتم و از خونه زدم ببرون . اشکام همینجوری میومدن و منم سعی نداشتم جلوشونو بگیرم. رفتم جایی که همیشه بهم ارامش میده . ماشینو پارک کردم و پیدا شدم. دسته گلو گذاشتم پیشش و شروع کردم به حرف زدت باهاش " مامان خوبی؟ دلم برات تنگ شده . ایکاش اینجا بودی و بغلم میکردی و میگفتی همه چی خوب میشه. ولی عب نداره دارم میام پیشت. تعجب کردی؟ نه تعجب نکن تا چند ماه دیگه، دیگه قلبم کار نمیکنه و
سریع میام پیشت. دلم برای بوسه هات تنگ شده. " انقدر گریه کرده بودم نفسم در نمیومد . ازش خدافظی کردم و سوار ماشین شدم. رفتم سمت اسایشگاه. " سلام خانم کوپر توش اومدین الان پدرتونو صدا میکنم" لبخند زدم بهش و رفتم نشستم رو یه صندلی. " سلام بابا حالت چطوره؟ " مث همیشه شروع کرد به داد و بیداد " چندبار بهتون گفتم نمیخوام با غریبه ها حرف بزنمم" اشکام سرازیر شد " مثل همیشه ایی. منم رز دخترت، یادت نیست؟ وقتی هم که یادت بود منو دخترت نمیدونستی ولی عب نداره اومدم ازت خدافظی کنم. دیگه قرار نبست مزاحمت بشم. اخرین باری بود که همو دیدیم" " حالا میتونم برم اتاقم؟ " به پرستار گفتم ببرتش. منم هزینه چند سالشو پرداخت کردم و سوار ماشین شدم و رفتم و خونه. درو باز کردم دیدم الکس نشسته رو کاناپه و داره فیلم نگا میکنه. چیزی نگفتم و رفتم تو اتاقم. لباسانو عوض کردم. میخواستم که برم بیرون دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش. " دیگه نمیتونم تحمل کنم بهم بگو چی شده. خسته شدم از این رفتارت." دستمو از
دستش ازاد کردم " دیروز مگه بهم نگفتی بازم باهام میمونی چیشد پس؟" دستشو گذاشت رو سرش و داد زد " اره گفتم ولی توم باید بهم بگی چیشدههه یهو میری یهو میای تلفنتو جواب نمیدی رسما شدی کوه یخ" منم شروع کردم به داد زدن " اره میخوام کوه یخ باشمم به تو چه؟ همینکه هست اگه دیگه تحمل نمیکنی راه بازه میتونی بری. " بعد رفتم سمت در و درو باز کردم. " ببین میدونم اعصبانی بیا باهم حرف بزنیم با دعوا نمیشه چیزیو حل کرد. " میخواست بیاد سمتم که بغلم کنه ولی بهش اجازه ندادم. " ببین من یه مدت نیاز دارم تنها باشم. باید با خودم به یسری چیزا برسم اگه نمیتونی تحمل کنی میتونیم یه چند وقت همو نبینیم. بنظرم این بهترین کاره. " یکم اخم کرد و گفت " پریودی؟ " خون به مغزم نرسید وقتی اینو گفتت " یعنی چیییی. هرکی پریوده عصبی میشه؟ ما زنا حق نداریم بعضی وقتا ناراحت باشبم؟ ببین الکس نمیخوام رابطمونو خراب کنم لطفا بیا یه مدت از هم دور باشیم" چیزی نگفت و رفت تو اتاق. با یه چمدون اومد بیرون و رفت. همین که رفت نشستم پشت در و شروع
کردم به گریه کردن. یه هفته بعد ساکمو جمع کردم. کل وسایل خونرو از برق کشیدم. سوار ماشین شدم و رفتم بیمارستان. تو راه بیمارستلن بودم که الکس بهم زنگ زد " بله؟ " " رز خوبی؟ میتونم ببینمت؟ " " نه . خارج شهرم برا تاسیس شعبه جدید اومدم. فعلا باید برم. " بعدش گوشبمو خاموش کردم داخل بیمارستان پرستار " خب عزیزم اماده ایی؟ " با گریه کنم اره. شروع کرد به زدن موهام. کارش تموم شد و رفت . من موندم و یه اتاق سفید و سر کچل. دو هفته بعد الکس دقیقا از اخرین باری که باهاش حرف زدم دو هفته میگذره واقعا دیگه نمیتونم تحمل کنم. رفتم خونشو زنگ درو زدم ولی کسی جوابی نداد. کلیدمو در اوروم و باز کردم. کل خونه خاموش بود همه چی از برق کشیده شده بود. یعنی کجا رفته. شروع کردم به تک تک دوستاش زنگ زدم. ولی هیچکدوم نمیدونستن کجاست. دیگه واقعا نگران شدم
هفته بعدش دکتر " ببینم که حالت بهتر شده. اماده ایی برا عمل؟" بهتر باید میگفت بدتر این دارو ها رسما دیونم میکرد " اره امادم. فقط قبلش میشه بهم کاغذ مداد بدین یچیز بنویسم؟ "دکتر سرشو تکون داد " حتما. چند ساعت دیگه میبینمت " بعدش زفت و پرستار بهم چیزایی که میخواستمو داد. بعد از این که کارم تموم شد برگه رو دادم بهش " اگه مردم با شماره ایی که پشتش نوشتم تماس بگیر و این برگه رو بدا بهش مرسی " پرستار اخم کرد " زنده میمونی و این برگم قرار نیست به کسی بدم" لبخند زدم و شروع کردن به اماده کردنم. دو روز بعد الکس واقعا دیگه داشتم از نگرانی میمردم که گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود. " بله؟ " " اقای الکس میلر؟" " بله شما؟ " " من از بیمارستان زنگ میزنم شما خانم رز کوپر رو میشناسین؟ " " بله چیزی شده؟" " لطفا بیاین به بیمارستان ضربان قلب" سریع تلفونو قطع کزدم و رفتم بیمارستان
" رز کوپر کدوم بخشه؟ "زنه یکم نگام کرد و گفت " برین طبقه سوم اونجا بپرسین" سریع رفتم بالا و دم پذیرش دوباره همونو پرسیدم. " خیلی متاسفم اقا خانم رز چند ساعت پیش فوت کردن قبل مرگشون گفتن اینو بدم به شما، واقعا متاسفم" " دارین شوخی میکنین نه؟ بگین کجاستتتتت" " داد نزنین اینجا بیمار هست لطفا ارامشخودتونو حفظ کنید. ایشون سرطان ریه داشت. دیروز هم هنگام عمل فوت شدن" دنیا رو سرم خراب شد نباید این اتفاق میوفتاد. نشستم کف زمین و نامشو باز کردم. " سلام عزیزم، ببخشید که نتونستم زودتر بهت بگم. امیدوارم وقتی اینو میخونی حالت خوب باشه. دوماه پیش بود که فهمیدم سرطان دارم. سعی کردم مث گذشته باشم ولی بعد یه ماه دیگه نتونستم و افسردگیم شروع شد . ببخشید باهات بد رفتار کردم. دست خودم نبود. لطفا تمام داریمو به هرکی که نیاز داره بده. و هر چند وفت یبارم به پدرم سر بزن . لطفا منو پیش مادرم بزارین. خیلی دوست دارم
بلند شدم و گفتم" الان کجایت؟" " حالتون خوبه؟" " کجایتتتتت" " طبقه منفی ۳ " اروم شروع کرم به رفتن هیچی نمیشنیدم هیچی حس نمیکردم. نباید اینجوری میشد . رسیدم اونجا و صورتشو باز کردن که ببینم. خیلی ضعیف شده بود. موهاشم نبود نتونستم خودمو کنترل کنم و شروع گردم به گریه کردن." پسرم بسه بیا بریم" " نباید اینجوری میشد. من نتونستم ازش خدافظی کنممم" " پسرم هر اومدنی یه رفتنی داره. ما هایی که زنده ایم باید راهشوتو ادامه بدیم. هر کاری که خوشحالش میکرد براش بکن بزار اونجا راحت باشه" چند هفته بد عزیزم میدونم داری صدامو میشنوی امیدوارم جات اونجا خوب باشه . هر کاری که گفتی رو کردم فقط ای کاش میتونستم فقط یبار دیگه ببینمت
سلام به همگی.امیدوارم از این داستان لذت برده باشید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خاهش میکنم
آلی بود آشق داستانت شدم👍👍😻
ممنون