برگشتم خونه. باهم دیگه غذا خوردیم ولی توی سکوت.
سکوتش برام عجیب بود چون کسی نبود که بخواد ساکت باشه. چیزی نگفتم شاید خستست یا شایدم با یکی دعواش شده اعصاب نداره. غذامون که تموم شد بهش گفتم بره من خودم همه چیو جمع میکنم. فک کردم مث همیشه میگه نه خودم میکنم ولی چیزی نگفت و رفت تو اتاق کارش. دیگه کم کم نگرانش شدم. چون هیچ وقت همچین رفتاری ازش نمیدیدم برام عجیب و نگران کننده شده. وسایلو جمع کردم و رفتم پیشش. در اتاقو که باز کردم دیدم نشسته کف زمین و یه کتاب دستشه و داره میخونتش. ازش پرسیدم " چیزی شده؟ کسی اذیتت کرده؟" هیچی نگفت و سرشو به علامت نه تکون داد. مطمئن بودم چیزی شده، چون هروقت کتاب دستشه و یه گوشه نشسته و هیچ حرفی نمیزنه یعنی چیزی شده. کتابو از دستش گرفتم و گفتم " نگام کن، بهم بگو چی شده " کتابو از دستم گرفت و رفت تو بالکن نشست. دیگه واقعا نمیتونستم تحمل کنم منم رفتم تو اتاقو رو تخت دراز کشیدم ، بعد از چند ساعت دیدم داره میاد خودمو زدم به خواب ، نشست رو تخت و از کشوی بغل تختش یه
10 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
3 لایک
خاهش میکنم
آلی بود آشق داستانت شدم👍👍😻
ممنون