
های گایز اینم از پارت 2 ببخشید خیلی دیر گذاشتم اما سرم شلوغ بود امتحان پایان ترم زبان و..... داشتم و راستش پارت قبلیم زیاد حمایت نشد انتظار بیشتر داشتم اما به هرحال گذاشتمش خب دیگه بریم بخونیم
~از زبان نویسنده ~ بالاخره اونجانگ گفت: عااا..... خب... باشه.. کجا میتونم ببینمتون؟ چوی وان: خوبه... میتونم بیام پیشت؟ خوشحالی توی صدای چوی وان موج میزد. اونجانگ: یعنی.. منظورتون اینه که.... بیاید خونهم؟ چوی وان: اوهوم! اونجانگ ذره ای فک کرد و گفت: عاا... نه.... راستش میتونم بیام خیابون ایته وون و شماهم بیاید؟ چوی وان: عالیه! فقط.... ساعت چند؟ 10 صبح همین امروز خوبه؟ اونجانگ: خوبه.. منتظرتونم.... فعلا بای! چوی وان: تنکس بای! اونجانگ: راستی.... چطوری بشناسمتون؟ اخه خب من شمارو تا الان ندیدم.... چوی وان: لازم نیست منو بشناسی! بعدا متوجه حرفم میشی. بای! اونجانگ بدون هیچ حرفی تلفنو قط کرد. منظور حرف چوی وان رو نفهمید......
#داستان از دید اونجانگ # از حرفش تعجب کردم. یهو نگاهم به ساعت افتاد... ساعت 9:30 بود...! وای! چقد زود دیر شد! الان من چیکار کنم؟ نیم ساعت دیگه باید سر اون قرار باشم. اصن من به کی قول قرار دادم؟ به کیم چوی وان؛ ینی زنی که نمیشناختمش! انگار دارم از یچیزی سر درمیارم. شاید بهتر باشه سر اون قرار نرم..... اما نه... من قول دادم... پس باید برم. زود پاشدم و بعد اینکه صبحانمو خوردم اماده شدم و درو باز کردم..... یدفعه جیغ خفیفی کشیدم........
گفتم: سلام دیوونه. وای چقد ترسوندیم. میونگ سو بود. دوستم. بهش گفته بودم بیاد پیشم. میونگ سو: سلام اونجانگ. دلم برات تنگ شده بود! جایی میخوای بری؟ اونجانگ: اره. بعدن میام برات تعریف میکنم. تو برو تو من تا یکی دوساعت دیگه برمیگردم. جایی نریا باشه؟ پشت چشمی نازک کرد و گفت: باشه... درحالی که کفشامو میپوشیدم گفتم: تو یخچال نودل هست اگه خواستی بخور. راستی درو فقط روی من وا کن باشه؟ میونگ سو: باشه.. ولی مشکوکیا! کجا میخوای بری؟ اونجانگ: گفتم که.. بعدن برات تعریف میکنم. فعلا بای! میونگ سو: بای! و رفت تو. منم درو بستم و از خونه زدم بیرون......
£ چند دقیقه بعد£ رسیدم خیابون ایته وون. کنار جاده وایسادم. یه ماشین مشکی روبروم وایساد و مرد لاغر و قدبلندی از توش اومد بیرون. گفت: سلام خانم شما سونگ اونجانگ هستید؟ من که تعجب کرده بودم گفتم: بله خودمم؛ و شما؟ مرد: متوجه میشید. یه لحظه... و رفت پشت شیشه ی عقبی ماشین و یه علامت داد که من معنیشو نفهمیدم. یهو در ها بازشد و مردای دیگه ای که اوناهم قدبلند و لاغر بودن، ماسک داشتن، پالتوی سفید بلندی هم تنشون بود و دستکش هم دستشون پیاده شدن. راحت تونستم از جیب پالتوی یکیشون سر یه تفـ.ـنگ رو ببینم که بیرون زده بود. بعد یه مرد مث اونا درحالیکه یه دختری رو که چشم و دهن و دست و پاش رو بسته بودن و روی دوشش انداخته بود پیاده شد. دختر برام خیلی اشنا بود اما نمیدونم کیه. اخر سرهم زنی از ماشین پیاده شد که لباسا و طلاهای گرون قیمت پوشیده بود. زن دستور داد: بندازش زمین! مرد هم اطاعت کرد و دختر رو نه چندان اروم انداختش زمین. دختر گفت: آی! زن: چشماش رو باز کن. مرد چشمای دختر رو باز کرد و من تونستم چشمای میشی رنگ خودش رو ببینم. اون دختر هیونگسا بود! گفتم: هیونگسا! تو اینجا چیکار میکنی؟ اما چون دهنش رو بسته بودن نتونست حرفی بزنه. زن: خودشه؟ هیونگسا چیزی نگفت. زن لگد محکمی بهش زد و داد زد: حرف بزن! خودشه؟ هیونگسا با ترس سرش رو تکون داد. زن: خوبه.. و اومد سمتم گفت: باید تاالان فهمیده باشی منمی هستم مگه نه اونجانگ خانوم؟ من کیم چوی وان هستم، ینی همونی که صبح بهت زنگ زد. و تو هم یه آیدل تازه کاری که توی بیگ هیت فعالیت میکنی. منم راستش از ایدلای تازه کار زیاد خوشم نمیاد. من باترس ناخنم رو میجوییدم. زن رو به مردا گفت: شروع کنین! مردها تفـ.ـنگ هاشون رو برداشتن. میخواستن بهم شلیک کنن تااینکه سروکله ی پسری از دور پیدا شد......... کااااتتتتت امیدوارم لذت برده باشید💜 اسلاید بعدی تیزر پارت بعده برید بخونید
تیزر پارت بعد:((چطوری میتونم جبران کنم؟/باورم نمیشه!/سلام!)) ❤🌸💙 و مثل همیشه: لا.یک، کامنت، فالو یادت نره😉
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عررررر اون پسر تهیونگه نه؟:-
اوهوم💜
:)