
سلام سلام😃 دارم سر داستان جدید که داخل تست شروع دوباره بهش اشاره کردم کار میکنم🤭 از نظر خودم خیلی قشنگ شده.. ولی برای قلمروی من ایدهای ندارم😑
در طول داستان و ماجراهایی که برای من پیش اومد، من ناخواسته به بعدی دیگه منتقل شده بودم.. خرابیهایی اونجا به بار آورده بودم، و حالا برگشته بودم.. به خیال اینکه تمام ماجرا تمام شده، آسوده در حال گذراندن زندگی بودم؛ که موجی از اتفاقات و حوادث جدید، گریبان گیرم شد و باعث شد که در نهایت به جایی که الان هستم بیام.. جایی نه چندان خوشایند که خبر از دردسرهایی تازه میداد.. دادگاه معبد میراکلسها! اونجا ایستاده بودم و چیزی برای گفتن نداشتم.. نه دقیقا دلیل اینجا بودنم رو میدونستم، و نه دقیقا میدونستم که چی از من میخوان.. فقط آروم در آستانهی در ایستاده بودم و منتطر واکنشی از جانب یکی از حاضرین بودم.. دستی رو پشت سرم احساس کردم.. دست استاد سوهان بود که من رو به سمت جلو راهنمایی میکرد.
آروم قدم برداشتم و با چهرهی مضطرب چهرهی تک تک افراد رو بررسی کردم.. دست کم ۸ نفر بودن! یکی از افراد رو به من گفت (چه توضیحی داری؟) گیج نگاهش کردم (در چه مورد؟) _(مگه چند مورد وجود داره که به دنیای میراکلسها مربوط بشه؟!! نگهبان شدن تو کاملا غیر قانونی بود.. و اینکه آموزش ندیدی هم دلیل اتفاقیه که الان افتاده!) با بهت پرسیدم (یعنی اگه آموزش میدیدم میتونستم برگردم خونه؟) به نظر میرسید که افراد حاضر در جلسه هم گیج شدن.. یکی پرسید (منظورت چیه؟) سرم رو پایین انداختم و جواب دادم (خب من... من.. رفته بودم به یه بُعد دیگه.. نمیدونم چجوری، ولی رفته بودم..) سرم رو بالا گرفتم تا چهرهی افراد رو برانداز کنم.. همگی با تعجب به هم نگاه میکردن.. در نهایت تمام نگاهها به سمت استاد سوهان برگشت که البته اون هم با تکان دادن سر جواب نگاه ها رو داد.. انگار فقط من بودم که از جریان بی خبر بودم..
به نظر میرسید دلیل اینجا بودنم ربطی به این خرابکاریم نداشته، که این هم استرسی بی سابقه رو بهم وارد میکرد، هم آسودگی خاطر که قراد نیست بخاطر نابود کردن بنایی به مهمیه برج ایفل مجازات بشم.. بدون هیچ حرف دیگهای من رو از اتاق بیرون کردن.. سوهان بهم گفت که درحال حاضر اونان که در مورد آیندهی من تصمیم میگیرن، و من هیچ اختیاری برای اونجا بودن یا نبودن ندارم.. حکم، حکم اوناست.. سخت بود که بخوام به درهای بزرگ چوبی خیره بشم در حالی که میدونم در اون طرف این درها این سرنوشت منه که مشخص میشه.. دوست داشتم همین الان اونجا حضور داشتم و صحبتهاشون رو میشنیدم، اما در حال حاضر تنها کاری که از دستم بر میومد صبر کردن بود.. روی زمین کنار در نشستم... باری دیگه مشکلاتم رو مرور کردم..
سرنوشت بریجت نامعلوم بود، خبری از اون آکوماتیز نبود [معلوم نیست هنوز اکوماتیزه یا نه]، آیندهی جیسون و حتی ادرین مشخص نبود [شاید مامان و بابا بیرونش میکردن] و من اینجا بودم و هیچ کاری ازم ساخته نبود! با فکر کردن به ادرین تنم لرزید.. هیچوقت تاحالا انقدر مسئله و دغدغه نداشتم که بخوام درموردشون نگران باشم.. ببینم.. همهی اینا، همهی این ماجراها، از کجا شروع شد؟ چی شد که اینطوری شد؟ احساس کردم پلکهام دارن سنگینی میکنن.. پاهام رو در آغوشم گرفتم و آروم خوابیدم... خوابی دلنشین و زیبا که واقعا بهش نیاز داشتم.. جوری غرق در خواب شده بودم که انگار چیزی به جز اون وجود نداشت.. با صدای سوهان از خواب پریدم.. با اخم به من نگاه کرد.. کمی بعد گفت (تو اینجا میمونی!)
با حالتی گیجو منگ پرسیدم (چی؟) جواب داد (همین که گفتم.. پاشو ببینم..) چندبار پشت سر هم پلک زدم و سعی کردم حرفهاش رو تجزیه و تحلیل کنم.. بعد خیلی آروم بلند شدم.. با اینکه احساس میکردم جایی که الان هستم برام رنگ و بویی نو داره، اما گذاشتمش به حساب خوابالودگی و به دنبال استاد سوهان به سمت در خروجی راه افتادم.. درب رو که باز کرد، با منظرهای رو به رو شدم که اصلا انتظارش رو نداشتم! جدا از اینکه هوای تاریک هوا نشان دهندهی این بود که چقدر خوابیدم، اما احساس میکردم این حیاط، همون حیاطی نیست که ازش اومدیم و من از این بابت مطمئن بودم.. به چهرهی استاد سوهان نگاه کردم.. اون هم با حرفش حدسم رو تایید کرد (به معبد مرکزی خوش اومدی خانم دوپن-چنگ) پرسیدم (معبد مرکزی؟) جواب داد (یکی از معابد میراکلسها که توی شهر شانگهای چین قرار داره..)
من رو کِی آورده بودن چین؟! اصلا چجوری آورده بودن؟ سوهان لبخندی زد [که ازش بعید بود] و طوری که انگار افکارم رو خونده باشه گفت ( قدرت میراکلس، مرینت! قدرت میراکلسها میتونه در زمان کم هرکاری بکنه! حتی منتقل کردن آدما به مکانی دور در زمان کم..) احتمالا تعجبم رو خیلی واضح میشد از توی چهرهم خوند؛ وگرنه بعید بود سوهان انقدر دقیق جواب سوالم رو بده.. البته که فکر کنم هر کس دیگهای هم اگه جای من بود وضعیت متفاوتی نداشت.. کمی بعد سوهان با همون حالت جدی قبلیش گفت (تمرینها از فردا شروع میشه..) بهت زده پرسیدم (تمرین چی؟!) لبخند مرموز و عجیب بار دیگه روی صورت سوهان نشست.. لبخندی حاصل از عصبانیت و حس برتری..
جواب داد (تو برگزیدهای دوپن-چنگ! شاید نه کاملا به معنی کلمهش.. منظورم اینه که بدون آموزش، بیشتر از چیزی که یک فرد معمولی میتونه، دووم آوردی، نه اینکه امتیاز زیاد خاصی داشته باشی.. ولی این یعنی پتانسیلش رو داری.. پتانسیل نگهبان شدن رو.. بهتره تمام تلاشت رو بکنی.. اینجا ازت انتظاراتی دارن..) پرسیدم (قضیهی سفر به بُعد دیگه تاثیری روی تصمیمتون داشت؟) گفت (شاید یه روزی به جواب سوالت برسی.. فعلا من موظفم که سکوت کنم.. همراهم بیا) بعد راه افتاد و من هم به ناچار به دنبالش راه افتادم.. بعد از گذشتن از چند در و راهرو و مسیرهای بینهایت گیج کننده به اتاقی رسیدیم.. سوهان در رو باز کرد و گفت (اینجا فعلا اتاق توئه.. البته تا وقتی یاد بگیری یه نگهبان خوب بشی و یا البته اخراج بشی..) بعد از اتاق خارج شد و من رو اونجا تنها گذاشت.. اتاق زیاد بزرگ نبود.. نور زرد رنگ حاصل از سوختن شمعی فضا رو فرا گرفته بود.. تختی سمت چپ اتاق قرار داشت و فرش بیضی شکلی هم وسط اتاق پهن شده بود.. انگار توی معبدها همه چیز قدیمی بود! اصلا فکرش رو هم نمیکردم که برای شاگرداشون اتاق داشته باشن.. البته باید به عقلم میرسید.. پس به هرحال قرار بود کجا بچههایی رو که تعلیم میدن نگه دارن؟ ذهنم رو از این مسائل خالی کردم و با بی اعتنایی کامل به تختی که اون گوشه بود، روی زمین دراز کشیدم.. چشمهام رو بستم... و شاید اون موقع بود که خوابم برد.. به هر حال، آدم هیچ وقت متوجه این سوال نمیشه که دقیقا کِیخوابش برده..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ج.چ: قرص با آب (آخه سرما خورده شدم😢)
این پارت هم عالی بود:)))
ج.چ: سیب زمینی😂
😅 مرسی
عه مرینت موند🗿
اوم
عالیییی
مرسیی😃
خیلیی خوبهععع
مرسیییی😄