السلام و علیکم و رحمهالله و برکاته 😐😹 خب این یه داستان از آبشار جاذبست، البته بگم که یه داستان متفاوت، چون درباره ی یه دنیایه دیگه از آبشار جاذبست، یه نسخه ی دیگه در هر صورت امیدوارم خوشتون بیاد😐😹☕
از زبان دیپر: نگاهی به ساعت انداختم. هرچه عقربه ها بیشتر حرکت میکردند،نوک پایم را بیشتر به زمین میکوبیدم. تا کی باید منتظر بمونم؟ پس کی میخواد میاد؟ عمو فورد بارها درباره ی بیل و کمک هایی که بهش کرده بود صحبت کرد؛ ولی ظاهرا بیل زیادی بی مسولیته! صدای باز شدن در آمد، رویم را بازگرداندم؛ مردی با کت و شلوار زرد رنگ و مرتبی همراه با یک چشم بند بر روی چشم راستش وارد اتاق شده بود. ظاهرا همان بیل بود. مرد گفت«خب خب سلام بر شیش انگشتی، دوست قدیمی!» عمو فورد لبخند بزرگی بر لب زد، با شتاب از روی مبل تک نفره اش بلند شد و به سمت مرد قدم برداشت. عمو فورد دست مرد را گرفت. با هیجان و گرمی فشار داد و گفت«خوشحالم که دوباره میبینمت بیل» بیل در جواب گفت«منم همینطور شیش انگشتی»
من در حیرت این ماندم که چگونه اینقدر جوان بود؟ عمو فورد گفته بود حدود ۳۰ سال از آخرین ملاقاتشان میگذرد، ولی بیل مانند یک جوان۲۰ ساله میماند. بیل متوجه حضور من شد؛ سپس لبخندش را پررنگ تر کرد، با هیجان به سمتم آمد و گفت«عه! پس این همون برادرزادته که بهم گفتی؟ اسمش چی بود؟ آها! دیپر! درسته؟ خوشوقتم دیپر منم بیلم»بیل دستش را جلو آورد. به طرز عجیبی حرکات و صحبت هایش دلگرم کننده بود. لبخندی بر لب زد و دستش را فشار دادم«میدونم، عمو فورد زیاد راجبت حرف میزنه، منم خوشوقتم»
بیل دستم را رها کرد و رو به عمو فورد گفت«میدونی شیش انگشتی، بردارزادت» سپس رویش را به سمت من بازگرداند و گفت«زیادی بهت شبیه»ناگهان لبخندم از بین رفت؛احساس میکردم دیگر آن نگاه صمیمانه را نداشت؛ بلکه با نگاهی تهدید آمیز و تر.سناک بهم نگاه میکردم، خودمم نفهمیدم چرا.
فورد گفت«درسته زیاد! خیلی هم باهوشه» بیل گفت«به هر حال برادرزاده ی محقق بزرگی مثل توئه دیگه! باید هم باهوش باشه» لبخندم را بر لب بازگرداندم و از بیل تشکر کردم. نمیخواستم با رفتارم عمو فورد را ناراحت کنم. عمو فورد سرش را پایین انداخت سپس دوباره بلند کرد و رو به بیل گفت«بدون کمک های تو نمیتونستم بیل» بیل خنده ای کرد و گفت«بیخیال شیش انگشتی، ما دوستیم، اگه من اینکار رو انجام ندم کی میخواد انجام بده؟» لبخند عمو فورد پررنگ تر شد.
پس از کمی تأمل گفتم«آقای سایفر» بیل باری دیگر به من نگاه کرد. سپس خنده ای کرد و گفت«بیخیال بچه جون، با من راحت باش، بیل صدام کن» تشکر کردم و ادامه دادم«خیلی خب بیل...راستش یه سوال ازت داشتم، البته اگه پرسیدنش بی ادبی نیست» بیل گفت«بیخیال! هر سوالی میخوایی بپرس باهام راحت باش» پرسیدم«چشمه ی جوانی رو کشف کردی؟»
بیل پرسید«چی؟» کمی بعد که متوجه ی منظورم شد قاه قاه زد زیر خنده؛ به طوری که مجبور شد از شدت خنده دلش را که به درد آمده بود بگیرد! آخر نفهمیدم؛ چه چیزی آنقدر خنده دار بود؟ عمو فورد سرفه ای کرد و سپس با لحن و نگاه تهدید آمیزی گفت«دیپر!» بیل که خنده اش بند آمده بود گفت«عیبی نداره شیش انگشتی، پس هنوز بهش نگفتی؟»
تمام شد برو پی کارت، حقیقتا من این داستان رو تو quotev نوشتم، گفتم بیام اینجا هم بذارم:/
اسلاید های بعدی اضافن، خودمم نمد چرا گذاشتم:/
.......
🌲🌲🌲🌲🌲🌲
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
تمام شد برو پی کارت، حقیقتا من این داستان رو تو quotev نوشتم، گفتم بیام اینجا هم بذارم:/
آفرین دست بزنین براش
الماس آبی رو همادامه بده جون من:/
محشر بوددددد 😐👌🏻
اینو قلا تو اون یکی اکانتت خونده بودم
عکس تستو...
عالی بود
عالیییییی بود.
وای خیلی عالی نوشتی،دست به قلمت خیلی خوبه;♡
_تشکر:>
هوراااااااا=))))) عالی^^ مثل همیشه3>
_تشکر
بیا پیوی:/
آمده ام امده ام وا وای