دیشب رو کامل بیدار بودم امروز تا ساعت ۶ عصر خواب بودم😂 قرار بود زودتر بزارمش ولی خب........... این پارت رو خودم خیلی دوست دارم🙂
اعتماد.. کلمهای پر از مفهوم که ریشههای یک خانواده رو شکل میده.. خانواده، بدون اعتماد از هم میپاشه.. اعتماد ریشه در صداقت داره.. و این چیزی بود که از لحظهی قبول کردن مسئولیتی به سنگینی محافظت از شهر، فداش کرده بودم.. اعتماد خانواده به من در حال از بین رفتن بود و رشتهی نازکی از اون که در حال تلاش برای بقا بود، با اتفاقی که افتاد برای همیشه نابود شد.. گفتم (چیزی نمونده که بخوام توضیح بدم..) اما در همین حین بود که در باز شد و شخصی وارد شد که نباید در این زمان در این مکان میاومد.. استاد سوهان! شوک زده از حضورش، با نگرانی و بهت بهش نگاه میکردم.. سوالهایی مثل اینکه چطوری به اینجا اومده بود رو رها کردم و فقط به یک سوال فکر میکردم.. چرا اومده بود؟ توی این شرایط که سعی داشتم به خانواده توضیح بدم چیزی رو ازشون مخفی نمیکنم اون پیدا شده بود..
با استرس از اینکه شاید چیزی رو توضیح بده یا رازی رو برملا کنه سر جام خشکم زده بود.. بی معطلی به سمت ما اومد و با عصبانیت گفت (مرینت دوپن چنگ...) استرس سرتاسر وجودم رو فرا گرفته بود.. بعد از مکثی ادامه داد (تو با من میای!) با ناباوری گفتم (چی؟ کجا؟ چی شده؟) با عصبانیت هر چه تمام تر ادامه داد ( تو بی لیاقت ترین نگهبانی هستی که به عمرم دیدم!) مامان با ناباوری به من چشم دوخت ( نگهبان چی؟ ماجرا چیه مرینت؟) بابا هم گفت (ایشون همون آقایی نیستن که ازش یه عصا دزدیده بودی؟) گفتم (دزیده بودم؟ در مورد چی صحبت میکنید؟ کدوم عصا؟) استاد سوهان فقط پوزخندی زد.. ماجرا چی بود؟ پدر نگاهش رو به من دوخت (مرینت! ما همین الان ازت درخواست کردیم همه چیز رو بهمون بگی!)
اشک توی چشمهام جمع شده بود ( اما من که چیزی رو...) استاد باقلوای بی ادب پرید وسط حرفم ( تو همین الان میای به معبد و همه چیز رو برای "ما" توضیح میدی..) خیلی آروم زیر لب زمزمه کردم (چی رو توضیح بدم؟) اما نه صدام به کسی رسید و نه مانع سوهان شد که دستم رو محکم توی دستش بگیره و من رو دنبال خودش بکشه.. ناباورانه نگاهی به پدر و مادرم انداختم.. دلم میخواست دخالتی کنن و نزارن من رو ببره.. اما اونا فقط نگاه میکردن.. نگاهی که در اعماقش بی اعتمادی موج میزد.. آدرین و بریجت هم هر دوشون به قدری از اتفاقی که افتاده بود شوک زده بودن که بخوان کمکی بکنن.. احساس میکردم خیلی درماندهم.. با اینکه میدونستم باید در برابر استاد سوهان بایستم، ولی انگار نمیتونستم.. انگار یه نیرویی وادارم میکرد به اتفاقی که داره میافته "نه" نگم و بزارم سرنوشت من رو به هرجا که میخواد بکشونه..
به هیچ جا نمیتونستم پناه ببرم.. نه به پدر و مادرم که در این حد نسبت بهم بی اعتماد بودن، نه پیش اساتید معبد، و حتی اگه بلد بودم به بُعد دیگه سفر کنم اونجا هم نمیتونستم برم.. به هر حال برج ایفل که شوخی نیست که خراب کردنش شوخی باشه.. دیگه واسم مهم نبود چی میشه.. تسلیم خواستهی استاد سوهان شدم و دنبالش راه افتادم.. اشک توی چشمهام جمع شده بود و درد اینکه دستش رو روی دستم فشار میداد، این رو تشدید میکرد.. شاید فکر میکرد میخوام فرار کنم.. شاید هم فقط عصبانی بود.. سرم رو پایین انداختم و در کمال ناامیدی با استاد از اونجا دور شدم.. لحظهی آخر نگاهی به ادرین انداختم که با چشمهایی گرد شده و دهنی باز رفتنم رو تماشا میکرد.. درحالی که زیر لب زمزمه کنان ازش خداحافظی کردم، همراه استاد از اونجا دور شدم..
مسیر طولانی بود، و به نظر میرسید استاد سوهان هیچ آشناییای با وسایل نقلیه نداره.. هر چند که هرگز در این مورد مطمئن نشدم.. در نتیجه، مسیر خونه به معبد، پیاده رویای طولانی میطلبید، که شاید در نظری میشد به پیاده رویای به اندازهی عمری تشبیهش کرد.. وقتی به نزدیکای معبد رسیدیم به حدی خسته بودم که احساس میکردم بار وزنم روی پاهام سنگینی میکنه.. وارد معبد شدیم و با چهرهای ناباورانه تمام تصورات قبلیم از معبد رو همونجا خاک میکردم.. کاملا متفاوت از هرچیزی که فکرش رو میکردم بود.. خسته بودم، نمیتونستم بایستم؛ اما مجبور بودم.. نمیشد که وسط راهروی معبد بیافتم زمین که! فرشی نازک، خاکی و قرمز رنگ روی زمین پهن شده بود.. دیوارها چوبی بودن و سقف به نظر به بلندی ۵ متر میرسید..
در کل، راهروی تاریک و طویلی بود.. درهایی چوبی با فاصلههای نسبتا یکسانی به هم، در سمت چپ راهرو قرار داشتند.. با استاد سوهان از راهرو میگذشتیم.. پشت سرمون در ورودی قرار داشت و روبه رو مون دری منتهی به حیاط معبد.. حیاطی نسبتا بزرگ، با طرحهایی از اژدها و نقشهای متعلق به فرهنگ کشور چین، در گوشه و کنارش.. از حیاط گذشتیم و به سمت در دیگهای حرکت کردیم.. واقعا احساس میکردم نمیتونم بیشتر از این راه برم.. بعد از وارد شدن از در، خودم رو رها کردم و روی زمین افتادم.. دست چپم که هنوز در دست استاد سوهان بود بیش از حد درد گرفته و عرق کرده بود.. پاهام هم دیگه قادر به راه رفتن نبودن.. درمانده و ناتوان روی زمین افتاده بودم.. استاد سوهان اخمی کرد و دستم رو محکم تر فشار دار و راه افتاد.. دنبالش رو زمین کشیده میشدم.. انگار اصلا براش اهمیتی نداشت که من توی اون وضعیت، اونجا افتادم..
سعی کردم دستم رو از توی دستش بیرون بکشم تا بلند بشم و حداقل خودم راه برم، اما به نظر میرسید که زور من به زور اون نمیرسه.. روی زمین تقلا میکردم که بلند بشم، اما همهش بی فایده بود.. در نهایت، در انتهای راهرویی که درش قرار داشتیم ایستاد.. این راهرو نسبت به قبلی کوتاه تر بود و هیچ دری به جز درب ورودی و دری که رو به روی اون ایستاده بودیم نداشت.. از فرصت استفاده کردم و بلند شدم.. دستم هنز توی دستش بود که این من رو اذیت میکرد.. استاد سوهان نگاهی به من انداخت و بعد در رو باز کرد.. اون در به سالنی نسبتا بزرگ، که میز عظیم نیم دایره شکلی که در پشتش صندلیهای زیادی چیده شده بود، ختم میشد.. میز چوبی نیم دایره شکل با طرح و نگاری ظریف، وسط اتاق بود و تقریبا تمامی صندلی ها پر از آدم بودن.. آدمهایی با چهرههایی عبوس و جدی که همگی به من چشم دوخته بودن.. و اونجا بود که بالاخره استاد سوهان دستم رو رها کرد.. دستم رو که قرمز شده بود مالش دادم تا شاید کمی دردش تسکین پیدا کنه.. اصلا متوجه نمیشدم این کارها برای چیه.. ناگهان استاد سوهان با لحن کنایه آمیزی گفت (به دادگاه خوش اومدی..) پوزخندی زد (خانم مرینت دوپن چنگ!)
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
درود🗿❤️🔥
تست آخرم به لایک های شما عزززان نیاز مند است🥲🫂
با تشکر🧋☻️
راستی میم ✨️🙌🏻
عالییی بودددد
عه سوهان انقدام بد نبودا چر اینجوری شد اعصاب ندره😐🗿
😂😂
بینظیر بووووود😍🤩😍🤩😍🤩😍🤩😍🤩😘😘😘😘😘😘
مرسییییی😍
خیلی قشنگ بودددد❤
نیاز هست بگم اینم من منتشر کردم یا خودت میدونی همش تستای تو توی صف منن😂🤝🏻؟
😂😂 فکر کنم دیگه نیاز نباشه..
خودم که دوستت دارم هیچ، تستهام هم عاشقتن🥹 خودشون میان دنبالت
🥺❤❤