
سلام چطورین خوبین چه خبرا لایک و نظر یادتون نره ممنون♥♥♥♥♥♥
از زبون آنجلیا.....من و لوکاس داشتیم میرفتیم مدرسه که یهو خودمو توی یه کوچه پیداکردم که یهو بیهوش شدم وقتی بهوش امدم دیدم از دیوار زنجیر به دستو پاهام آویزونم که دیدن لوکاس به یه صندلی زنجیر بود گفتم لوکاس....لوکاس .....گفت نترس من پیشتم گفتم تو حالت خوبه گفت اره نگران نباش که یه مرده رو دیدم گفت خیلی دوستتو دوست داری گفتم تو کی هستی گفت من پدر دوستت پادشاه خون آشام ها و دشمن شما گفتم پدر دوستم؟گفت اره پدر لوکاسم گفتم برای چی پسرتو عذاب میدی گفت چون اون به من خیانت کرده و بخاطر تو فرار کرد گفتم خوب بجاش منو بکش من دشمنتم بعد گفتم راستی چطوری دوشمن شدیم؟ ......
گفت بچه که بودی ما میخواستیم بیایم شمارو بکشیم اما لوکاس نجاتتون داد الان میخوام تو رو عذاب بدم گفتم باشه اما کاری به کار لوکاس نداشته باش گفت اتفاقاً اول اون عذاب میکشه میخواست لوکاسو بکشه که گفتم نه منو بکش گفت نمیشه و یه شوک زیاد به لوکاس وارد کرد که افتاد چشماش بسته شد گریه کردم بعد عصبانی شدم زنجیر هارو کندم رفتم پیش لوکاس که امدن منو گرفتن و خواست دوباره به لوکاس شوک وارد کنه که من کنترلمو از دست دادم و روی هوا بودم با موهام که هوا رفته بود یهو یه قدرتی از خودم بیرون کردم که همشون پرت شدن که افتادم زمین با زور لوکاس رو برداشتم بردم بردم به شهری دور با استفاده از قدرت برقم تمام برق های که درون لوکاس بود بیرون کشیدم که بلند شد که گریم گرفت گفت برای چی گریه میکنی گفتم بخاطر من داشتی میمردی گفت نه تازه تومنو نجات دادی تو منو ببخش که پدرم اون کارارو باهات کرد.....
گفتم نه تقصیر من بود تا وقتی که پیش هم باشیم اتفاق های بعدی برات میوفته تو بهتره بری جایی منم میرم یه جایی دیگه که گفت نه تو نمیری گفتم مجبورم و زود رفتم از زبون لوکاس.....نتونستم جلوشو بگیرم دوباره بخاطر من رفت من باید دنبالش بگردم نمیتونم بدون اون زندگی کنم چیکار کنم شروع کردم شهر به شهر دنباش گشتم دوسال بعد الان دوساله تمام کره زمینو گشتم اما پیداش نکردم دلیلی هم برای زنده موندنم نیست رفتم کنار جنگلی که من نگاهش میکردم اونور یه دره بود که آنجلیا عاشقش بود میخواستم خودمو پرت کنم که یکی منو گرفت گفت احمق چرا این کارو کردی تو احمق ترینی وقتی چشمامو باز کردم آنجلیا بود داشت گریه میکرد گفتم تو منو ترک کردی هرجایی هم گشتم پیدات نکردم دلیلی برای زنده بودنم نبود گریه کنون بغلم کرد گفت احمقترین آدم روی زمینی اگر چیزیت میشد من چیکار میکردم.......
گفتم راستی الان حالت چطوره گفت یه خون آشام کامل شدم ولی خیلی تشنمه نمیدونم چیکار کنم گفتم بیا بریم خونه رفتیم خونه ای که من اجاره گرفته بودم گفتم بشین روی مبل نشست رفتم آشپزخانه توی یه کاسه رگمو بریدم خون ریختم و خیلی زود خوب شد بردم دادمش بهش گفتم بخوره گفت واییی چه خوشمزه بود خون کیه گفتم خون خودم از دهنش ریخت بیرون گفت تو خون خودتو برای چی میدی بهم گفتم اونطوری قوی تر میشی چون خون من توب رگاته گفت ولی گفتم ولی ملی نداریم بخور گفت باشه گفتم آفرین پشملوی من گفت پشملو گفتم اره هی قهر میکنی میری میدونی من توی این دوسال چقدر گشتمت اصلا کجا بودی....
گفت کنار همون دره توی کلبه گفتم جان من رفتم کل دنیا رو گشتم اما اونجا بودی گفت اره برای همینه میگم احمق خندیدیم گفتم احمق منم تو پشملو ییی فردا میایی بریم خردید بعد بریم یه کشور دیگه گفت باشه از اینجا هم خلاص میشیم......
ممنون که خوندین ببخشید که کم بود تا پارت بعد بایی و از تستچی عزیز تشکر میکنم ممنون همگی♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
داستانت خیلی خوبه
فقط یه مشکل داره😐
خیلی اتفاقات زود زود میوفته
مثلا سریع از اونجا فرار کردن بعدش شد دوسال بعد بعد با هم اشتی کردن بعدش فرداش میخوان برن خرید😂
اون تیکع ای که گرفتنشون حداقل باید یه پارت میشد😂
ولی خب ژانر داستانتو دوس دارم✨
عالی بود آجی منتظر پارت بعدی هستم 😊
حتما♥♥♥♥♥♥♥
چقدر من دنبال این داستان میگشتم عالی بود 👏👏👏
ممنون♥♥♥♥♥♥♥♥♥♥
عالیبود
بعدیروزودیبزار
ممنون حتما♥♥♥
سلام
عالی بود❤️
پارت بعدی رو زود بذار
منتظرم
ممنون از تست خوبت 🌹
پارت بعدی رو موخام 🥺
ممنون عزیزی♥♥♥♥♥♥