سلاممم این اولین داستانمه امیدوارم خوشتون بیاد شروع کنیم
𝒔𝒕𝒂𝒓𝒕
---------------------------------------------------
سلام اسم من شین لونا هست امروز قرار بود بریم مهمونی دوست بابا انگار بابا از بچگی با اون دوست بوده. انگار یه پسر دارن فکر کنم اسمش تهیونگ بود اره تهیونگ مامان می گفت وقتی بچه بودیم با هم بازی می کردیم ولی من حرفشو باور نمی کنم منی که از یه پسرا بدم میاد با هاشون بازی می کردم غیر ممکنه.
داشتم دنبال یه لباس خوب می گشتم که یه دفعه پیداش کردم این لباسو داداشم برام خریده بود. قبل از اینکه به امریکا.(عکس لباس👆🏻)
لباسو پوشیدم خیلی قشنگ بود قرار بود 6بریم الان 2بود لباسو رو تخت گذاشتم رفتم حموم. از حموم اومدم روتین پوستی انجام دادم. پنج بود مامان گفته بود ساعت 5:30 اماده باشم که تا 6برسیم.
لباسمو پوشیدمو کفشای سیاه پاشنه بلندمو پوشیدم کیفمو ور داشتم رژ گوشیمو تو کفیم گذاشتم رفتم پایین مامان بابا اماده بودن. سوار ماشین شدیم رفتیم
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
15 لایک
پارت بعدش رو نمیزاری؟
نمیذاری؟
خیلی خوب بود ولی تو دسته داستان بزاری بیشتر بازدید میخوره
ممنون
❤:)
فالوییی بفالوم