عشق تلخ تو:) P²²

*۷ ماه بعد از زبون میچا*(ببخشید گایز من همش میرم جلو)سوجین رو برده بودم پارک. آجوما هم بود و حواسش به سوجین بود منم روی نیمکت های پارک نشسته بودم. یهو یه آقایی اومد و کنارم نشست.شلوار جین و تیشرت و کلاه و ماسکی که داشت یکم مشکوک بود. مرد:« روز خوبیه مگه نه میچا؟» اون اسم منو از کجا میدونست؟ مرد کلاه و ماسکش رو در اورد و باورم نمیشد چی میدیدم. اون جیسونگ بود! (اگه یادتون باشه جیسونگ دو*ست پسر قبلی میچا بوده) +«ج...جیسونگ؟!» من و جیسونگ از دبستان باهم دوست بودیم و من و جیسونگ و بورا باهم یه اکیپ بودیم. قبلا باهم بودیم و بعدش جیسونگ مجبور شد به امریکا بره برای ادامه تحصیل و از هم جدا شدیم.تازه پدر و مادر هامون هم مخالف رابطه مون بودن مخصوصا پدر من. بغلش کردم. خیلی ذوق زده بودم.(علامت جیسونگ ¢) +«دلم برات تنگ شده بود!^^» ¢«منم همینطور.» از هم جدا شدیم. ¢«چه خبرا دختر؟ از قبل خیلی فرق کردی.» و دستشو روی موهام کشید. +«آره خیلی فرق کردم:)» ¢«خیلی شوق داشتم برای اینکه برگردم. راستی بورا خوبه؟» لبخندم آروم محو شد. ¢«میچا؟ خوبی؟» +«بورا...مرده!» ¢«چی؟ مرده؟» +«اره.» ¢«من...نمیدونستم نمیخواستم ناراحتت کنم.» +«نه چیزی نیست...اون الان خیلی خوشحال تر از قبله.» و لبخند مصنوعی زدم.

آجوما سوجین رو که در حال گریه بود بغل کرده بود و اومد سمتمون. &«خانم فکر کنم خودشو خیس کرده باید بریم خونه.» +«باشه.» سوجین رو از بغل آجوما گرفتم. +«جونم عزیزم گریه نکن الان میریم خونه.» ¢«اممم...میچا این خانم و این کوچولو کیه؟» +«عاااا اینا...این دخترمه و ایشونم آجوما خدمتکار خونمه.» ¢«چی؟ بچه؟ازدو**اج کردی؟» +«آره ازد**واج کردم...حالا بیا بریم خونم همه چیز رو برات تعریف میکنم.» رفتیم خونه و همه چیز رو برای جیسونگ تعریف کردم. ¢«اوهوم. که زوری بوده هوم؟» +«اره درسته.» ¢«خب...من باید برم یه جایی قرار کاری دارم. شمارت رو که گرفتم بعدا بهت زنگ میزنم.» +«اممم... باشه خدافظ.» و با قیافه نه چندان خوب از خونه رفت بیرون.

*۱ ماه بعد* شب بود و توی اتاق بودم و سوجین رو تازه خوابونده بودم که در خونه به صدا در اومد. از پله ها اومدم پایین و با جونگ کوک مواجه شدم ولی امشب قرار نبود بیاد خونه. از پله ها اومدم پایین. +«جونگ کوک؟ اینجا چیکار می‌کنی؟» -«اومدم یه سری بهت بزنم.» +«ولی...پس مین هی چی؟ این دفعه بهش چی گفتی؟» -«بهش گفتم مریض شدم امشب میرم بیمارستان اخر شب میام.» این چند وقت جونگ کوک بعضی اوقات بی خبر میاد و برای مین هی یه بهونه ای جور میکنه. به عبارتی بهش دروغ میگه.+«میدونی که نباید بهش دروغ بگی نه؟» -«ادمی که حرف گوش نمیکنه باید بهش دروغ گفت...حالا ولش کن سوجین کو؟» +«تازه خوابیده.» کتشو انداخت روی مبل و روی کاناپه دراز کشید. -«آخیش! یکم سکوت. وقتی پیش مین هی ام از صبح تا شب وز وز وز،وز وز وز-_-» آروم خندیدم و کتشو برداشتم. +«امشب آجوما دوکبوکی درست کرده برات بیارم؟» -«نه شام خوردم. برو پرنسس باباشو رو بیار.» لبخند زدم و باشه ای گفتم. رفتم و سوجین رو که هنوز خواب بود رو برداشتم و اوردم پایین پیش جونگ کوک و دادم بغلش. -«آخ که دلم چقدر برات تنگ شده بود پرنسس کوچولو.» سوجین رو بغل کرده بود و توی هال راه میرفت. چند دقیقه گذشت و سوجین گریه اش گرفت چون از خواب بیدار شد. به آجوما گفتم و اومد بچه رو برد بخوابونه من و جونگ کوک هم نشستیم روی کاناپه. -«تو هم یکم بیا بغلم دیگه! دلم تنگ شده بود!» لبخند زدم و رفتم بغ*لش.

*همون موقع از زبون مین هی* ساعت ۱۲ و نیم شب بود اما جونگ کوک هنوز نیومده بود. مطمئنم بازم رفته پیش اون زنیکه! این از اون بار که بهم گفته بود میره با دوستاش کل**اب و با اون زنه سر از پاساژ در میاره اونم از اون دفعه که گفته بود ماشین خراب شده نگو خونه اون بوده.به آجوما گفته بودم که هر خبری میشه بهم اطلاع بده. گوشیم زنگ خورد و جواب دادم. &«سلام خانم.» £«سلام چیزی شده؟» &«بله خانم. آقا جئون اومدن خونه و سوجین رو بغل کردن.» £«بازم اون زن افر**یطه!» قطع کردم و گوشی رو انداختم روی تخت. دیگه طاقتم طاق شده بود که یهو یه فکری به سرم زد. با عجله رفتم سمت اتاق پدر. درو باز کردم. £«پدر دیگه طاقتم طاق شده!» @«چی شده دخترم؟» £«بازم جونگ کوک رفته پیش اون زنیکه.» @«بزار این دفعه که اومد همچین کاری کنم که به غلط کردن بیوفته!» £«نه پدر! من یه فکری دارم که دیگه جرعت نکنه اینکارو بکنه.» @«چه فکری؟» £«دخترش سوجین نمیتونه وارث شما بشه درسته؟» @«اره.» £«پس زنده بودن یا نبودن اون بچه براتون فرقی نمیکنه.» @«چی؟» £«میخوام داغ اون بچه رو به دل مادرش بنشونم!»

💗💗💗💗💗💗