

The mirror pt 16 (ویو تهیونگ) ساعت 8 شب بود و من تو ماشین بودم تا برم یونا رو از سرکار برسونم هتل. بعضی روزا کارامو زودتر انجام میدادم تا بیام و ببینمش. گوشیم زنگ خورد، جی وو بود. تهیونگ:بله؟ جی وو: تهیونگ تو از یونا خبر نداری؟ تهیونگ: مگه سرکار نیومده؟ جی وو : نه امروز اصلا ازش خبری نیست. تهیونگ : منم ازش خبر ندارم. جی وو : باشه. و قطع کردم. حرکت کردم سمت هتل که برم ازش بپرسم چرا نرفته سر کار. بعد از چند دقیقه رسیدم جلوی هتل. پیاده شدم و رفتم در زدم... اما کسی درو باز نکرد.. دوباره در زدم ولی درو باز نکرد. برگشتم تو ماشین. یه زره نگران بودم برای همین زنگ زدم به کای... (ویو یونا) هوا آبی بود و داشت تاریک میشد. دوساعتی میشه اینجا نشستم و خیره به آبم. هوا سرد بود. زانوهام و بغل کرده و نوک دماغم قرمز شده بود، اما الان فقط میخواستم اینجا باشم. دور از همه، اولش خیلی گریه میکردم برای همین چشمام قرمز شده بود و صدام گرفته بود. دوباره بغض کردم اما ایندفعه، چشامو بستم و لبخند رو لبم بود. اشکام پشت سر هم میریخت رو گونه ام. نمیدونم چرا لبخند میزدم، ولی شاید برای این بود که دلم برای خودم میسوخت، خسته بودم.
تو این دوساعت به همه چی و همه فکر کردم. تقریبا دیگه تکلیفم با خودم معلوم بود، و اولین چیزی که راجبش تصمیم گرفتم... خانوادم بود، خودمو راضی کردم که اونا دیگه برای من مرده ان. سخت بود ولی شد. صدای ترمز ماشینی رو پشت سرم حس کردم. آروم سرمو برگشتوندم و دیدم تهیونگ با عصبانیت در ماشینشو بست و اومد سمت من. سرمو برگشتوندم سمت آب. وقتی بهم رسید پشت سرم وایساد. _ معلومه کجایی؟ هیچ کَس ازت خبر نداره، میدونی چقدر دنبالت گشتم تا پیدات کردم. من کاملا سکوت کردم بودم. از رو عصبانیت نفس عمیقی کشید و دستشو کرد تو موهاش. _ چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ من همچنان چیزی نمیگفتم. _ کای همه چی و بهم گفت.. درک میکنم که میخواستی تنها باشی ولی ای کاش حداقل یه خبر میدادی. وقتی دید هنوز هیچی نمیگم گفت _میرم ماشینو بیارم نزدیک تر که بریم. برگشت سمت ماشین که من با صدای آرومم گفتم +تهیونگ.. برگشت سمت من. _ بله؟ از جام بلند شدم و دستامو کردم تو جیبم، چند قدم رفتم نزدیک تر. + تو این دوساعت خیلی فکر کردم، به همه چی. با کنجکاوی منو نگاه کرد. +به همه ی حرفایی که بهم زدی فکر کردم. دستاشو از جیبش دراورد. +نمیدونم این حسی که بهت دارم چیه، عشقه یا وابستگی... چشمامو بستم و نفس بلندی کشیدم و سرمو انداختم پایین. +ولی میخوام کنارم باشی. با این حرفم تهیونگ قیافه ی عصبیش تبدیل به تعجب شد. + میخوام کنارم باشی... یا شاید بهت نیاز دارم، برای این راهی که میخوام برم، نیاز دارم تا کسی رو داشته باشم تا همیشه کنارم باشه. تهیونگ اومد جلوتر و خیلی آروم بغلم کرد. دستشو گزاشت رو موهام . _ من همیشه کنارتم. منم دلم میخواست بغلش کنم ولی نمیتونستم. (پرش زماپی به فردا. وقتی داری از سرکار پیاده میری خونه ) تو راه هتل بودم و داشتم آروم قدم میزدم که خوردم به کسی. سرمو آوردم بالا و دیدم جیمینه، انگار که منتظر وایساده بود. لبخندی زد دستاشو کرد تو جیب کتش. جیمین: چقدر دیر کردی. یونا :چیزی شده؟ جیمین بلند خندید و گفت : یه جوری رفتار میکنی انگار چیزی نمیدونی، راجب پیشنهادم فکر کردی؟ یونا :فکر کردم، آقای پارک من الان موقعیتم عوض شده، همه چی تغییر کرده، پس به نظرم شما هم همه چی رو فراموش کنید و بزارید فقط دوتا همکار باقی بمونیم. قیافش جدی شد. جیمین : منظورت چیه موقیعتت عوض شده؟ یونا : من الان کَس دیگه ای رو دوست دارم و.. الانم کار دارم باید برم. اینو گفتم و به راه خودم ادامه دادم اما جیمین اومد و محکم دستمو گرفت و منو به سمت خودش چرخوند. جیمین : نمیزارم همینجوری بری. ( با داد) دستمو محکم کشیدم. یونا : آخرین بارت باشه سر من داد میزنی، من کسی نیستم که تو بتونی بهش دستور بدی. و به راهم ادامه دادم.
تمامممممم
لطفا با نظرای خوبتون خوشحالم کنید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود ولی لطفا بیشتر بنویس💛💜 یه داستان دیگه هم بنویس کار ت عالیه.
چقدر جیمین رو مخه تو رمان😹
ولی اون صحنه خیلی قشنگ بود🙂🥺
خیلی قشنگ بود:))💜
ممنون
تا پارت بعد نخونیم آروم نمی گیگیریم
آخی😂
:)
عااییییییییییییییییییی
مرسیی
عالیههههه
لاولیییییییییی💗
مرسیییی