از زبان هویون..... بلخره زنگ خورد.وسایلمو جمع کردم و دویدم بیرون....به دم در مدرسه رسیدم که یکی کیفمو کشید....به جونگ کوک نگاه کردم که داشت کل وسایلمو روی زمین میریخت...جین کنارش وایستاده بود و فقط نگاه میکرد....دیگه اون پوزخند مسخره روی لباش نبود....جونگ کوک:یاااا هیونگ بخند دیگههه.....جین:بریم حوصله ندارم.....از زبان جین.....رفتم خونه.کیفمو روی مبل پرت کردمو جلوی تلوزیون ولو شدم...اوما اومد جلوم و گفت:جین باید یه چیزی بهت بگم...+چی....._روز تولد باید با یون کیونگ(دختر دوست بابای جین) ازدواج کنی...+چیییی؟..... _بخاطر شرکته وگرنه برشکست میشیمم...+گفتم نمیخوامممم من ازون خوشم نمیاد.... _اگه باهاش ازدواج نکنی اونا میکشنت....+د..داری چ..چی میگیی؟...
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
7 لایک
داستانت عالیه لطفا ادامه بده💜💜💜💜
دو هفتس منتظرم هی هر روز سه بار نگا میکنم بزا دیگ💔💔
پارت بعددددددددد
بعدیییییییییی
بعدیییییییییی
عااااااااااالی بود
امیدوارم بازدیدات بیشتر بشه
مرسییی
عررررررررر
فرصتتت🤍
🤍🤍🤍