꧁the nightmare꧂3

از زبان هویون..... بلخره زنگ خورد.وسایلمو جمع کردم و دویدم بیرون....به دم در مدرسه رسیدم که یکی کیفمو کشید....به جونگ کوک نگاه کردم که داشت کل وسایلمو روی زمین میریخت...جین کنارش وایستاده بود و فقط نگاه میکرد....دیگه اون پوزخند مسخره روی لباش نبود....جونگ کوک:یاااا هیونگ بخند دیگههه.....جین:بریم حوصله ندارم.....از زبان جین‌.....رفتم خونه.کیفمو روی مبل پرت کردمو جلوی تلوزیون ولو شدم...اوما اومد جلوم و گفت:جین باید یه چیزی بهت بگم...+چی....._روز تولد باید با یون کیونگ(دختر دوست بابای جین) ازدواج کنی...+چیییی؟..... _بخاطر شرکته وگرنه برشکست میشیمم...+گفتم نمیخوامممم من ازون خوشم نمیاد.... _اگه باهاش ازدواج نکنی اونا میکشنت....+د..داری چ..چی میگیی؟...

_بابات به اونا بدهکاره و نمیتونه اونو پرداخت کنه برای همین تو باید..+عمرا....رفتم توی اتاقمو درو به هم کوبیدم.وقتی که یکم آروم شدم رفتم بیرون تا یکم دوچرخه سواری کنم.....‌.....از زبان هویون....رفتم خونه..داداش کوچیکمو دیدم که روی زمین نشسته و داره نقاشی میکشه ... _سلام اونی.....+هیون یی چطوری؟.... _خوبم...رفتم تو اتاقمو از پنجره بیرون رو نگاه کردم.

....دیدم یه پسر با دوچرخه داره میاد اینوری.....از زبان جین..‌.....به مسیر جلوم خیره شده بودم و با دوچرخه جلو میرفتم...کل اتفاقات امروز توی سرم میچرخید...به هویون فکر کردم.قلبم تند میزد.یعنی منم عاشقش شده بودم؟ عاشق کسی که همش براش قلدری میکردم؟..یه لحظه سرجام خشکم زد.میدونستم اینجا خونشه...بی اختیار سرمو چرخوندم سمت پنجره که چشمامون رو هم دیگه قفل شد...از کی داشت نگام میکرد؟یهو پنجره رو بست و پرده رو کشید...ولی من هنوز داشتم اونجارو نگاه میکردم.انگار انتظار داشتم دوباره بیاد نگام کنه...

💖💖💖💖💖💖