هایییی من اومدم با یه تست جدید

خوب اسم تستم هست (:تماس ناشناس ) ساعت ۳۰ : ۷ بعد از ظهر روز جمعه بود. خانوادم از روز قبل رفته بودن سفر و من توی خونه تنها بودم تا قبل از ۱۸ سالگیم هیچ وقت تو خونه تنها نمی موندم اولین مسافرتی بود که خانوادم بدون من میرفتن زمستون بود هوا زود تاریک شد تو اتاقم نشسته بودم و کتاب میخوندم یکم که گذشت احساس کردم داره سردم میشه کتاب رو بستم و از اتاق بیرون اومدم از طبقه بالا نگاهی به اتاق پذیرایی انداختم دیدم شومینه دار خاموش میشه

از پله ها پایین اومدم و رفتم شومینه رو زیاد کردم و دستامو جلوش گرفتم تا گرم بشم که صدای زنگ خوردن گوشی را از اتاق شنیدم رفتم به اتاقم و گوشی رو جواب دادم(:الو......مامان .....من خوبم..... آره .....نگرانم نباش......نه بعدا یه چیزی میخورم ....باشه ) یهو صدای شکستن چیزی را از اتاق پذیرایی شنیدم(:الو مامان ، بعدا بهت زنگ میزنم دوست دارم ، خدافظ) به سرعت رفتم پایین تا ببینم چی شده دیدم قندون چینی روی میز شکسته اخمام تو هم رفت و فکرم مشغول شد که دوباره با صدای زنگ تلفن به خودم اومدم

شماره ناشناس بود با تردید گوشی رو جواب دادم(:الو......،(فقط ۵ دقیقه دیگه زنده ای !) (: الو.... الو!) روی صندلی کنار شومینه نشسته و شقیقه هام رو ماساژ دادن یکدفعه لامپ شروع به چشمک زدن کرد و بعد خاموش شد، همه جا تو تاریکی فرو رفت از ترس عرق سردی ردی تنم نشسته بود ، صدای پای کسی توی فضای خونه طنین انداخت صدا هر لحظه نزدیک تر و بلند تر میشد چشمان رو بستمو شروع به دعا خوندن کردم کمی بعد وقتی چشمام رو باز کردم

دیگه اون صدا رو نشنیدم به چپ و راستم نگاه کردم، و بعد به روبرو....

بچه ها موجود وحشتناک ایران مقابل خودم دیدم که یک چاقو به دست داشت و قهقه می زد و به من نزدیک میشد بوی تعفن میداد صورتش به شدت خفن آک بود با چشمهای از کاسه دریده به من نگاه میکرد

تمام بدنم به لرزش و افتاده بود و قلبم داشت از سینه بیرون میزد، به من نزدیک شد و من چشمام رو بستم و جیغ بلندی کشیدم و دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد..