
امیدوارم خوشتون بیاد🧡💖

یوگیوم(دوست صمیمی مینهو💜) یه کار بلد😉

فرمانده بکهون(باهوش نمی تونی بهش کلک بزنی😣)
از زبون راوی:مینهو به خودش اومد و گفت: اون نشانو بده به من با چه اجازه ای اونو ور داشتی؟(با د. اد) می هی:چی؟ چی میگی! اینجا خونه و اتاق منه من الان باید ازت طلبکار باشم. اون وقت تو داری سر من داد می کشی؟!(با د. اد و فریاد) از خونه ی من برو بیرون.... از زبون راوی:مینهو خیلی خیلی عصبانی شده بود قیافه مینهو جوری شده بود که انگار قراره مثل بادکنک بترکه مینهو که دیگه حوصله ی بحث کردن با اون دختر رو نداشت از قدرتش استفاده کرد و در یک چشم به هم زدنی می هی از حال رفت. مینهو:بهت هشدار دادم خودت از فرصتت استفاده نکردی اینم عاقبت در افتادن با یک فرشته.
از زبون راوی:مینهو خم شد و نشان رو از توی دست می هی بیرون کشید. داشت برای رفتن به خونه خودشو آماده می کرد که انگار یکی توی گوشش زمزمه می کرد.. (کارت اصلا درست نبود، حالا اون دختر امشبو قراره به لطف تو روی یک زمین سرد و سفت ب.خ.و.ا.ب.ه) از زبون راوی:مینهو از اونجایی که خیلی دل رحم و مهربون بود می هی رو از روی زمین ب. ل. ن. د کرد و روی ت. خ. ت گذاشت و خودش با اون نشان به شهر نگهبانان رسوند. مینهو: خدایا شکرت بالاخره به خونه رسیدم میتونم یک نفس راحتی بکشم. یوگیم:پسر بالاخره برگشتی ایندفعه چه گ. ن. د. ی بالا آوردی که دیر کردی!؟فقط دعا کن فرمانده نفهمیده باشه مگر نه خودتو مرده بدون...
مینهو:نه بابا از کجا بفهمه چرا اینو میگه! مگه چیزی گفته؟! یوگیوم:نه چیزی که نگفته فقط سراغتو می گرفت. مینهو:که اینطور.. فرمانده بکهون:خب همهی فرشته ها نشانه ها رو توی دستگاه بندازید و بریدو استراحت کنید که فردا روز پر کاریه... از زبون راوی:مینهو نشان رو توی دستگاه گذاشت که بره که فرمانده گفت:مینهو تو صبر کن باهات کار دارم. فرمانده:خب ماموریت چطور بود؟
لایک کن انرژی بگیرم🥺💞
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی داستان باحالیه😃
💜💙☺️