از زبون راوی:مینهو به خودش اومد و گفت: اون نشانو بده به من
با چه اجازه ای اونو ور داشتی؟(با د. اد)
می هی:چی؟ چی میگی! اینجا خونه و اتاق منه من الان باید ازت طلبکار باشم. اون وقت تو داری سر من داد می کشی؟!(با د. اد و فریاد) از خونه ی من برو بیرون....
از زبون راوی:مینهو خیلی خیلی عصبانی شده بود
قیافه مینهو جوری شده بود که انگار قراره مثل بادکنک بترکه
مینهو که دیگه حوصله ی بحث کردن با اون دختر رو نداشت از
قدرتش استفاده کرد و در یک چشم به هم زدنی می هی از حال رفت.
مینهو:بهت هشدار دادم خودت از فرصتت استفاده نکردی اینم
عاقبت در افتادن با یک فرشته.
خیلی داستان باحالیه😃
💜💙☺️