سلام این پارت کمی هیجانی هست. بزنید بریم👈
اون ....... باورم نمیشه اون جیمین بود،عضو گروه بی تی اس،بایسم.🤯😵 😱فهمیدم که من با گروه بی تی اس هم خونه ای ام. پس به خاطر همین صاحب املاک بهم گفت مواظب باشم.(بچه ها منم آرمی هستم بایسم هم جیمینه😊) با کلی شوق و هیجان وسایلم رو چیدم و رفتم روی صندلی نشستم شروع به طراحی توی لبتاپم کردم. ......بعد از مدتی....... داشتم همینجوری توی لبتاپ طراحی میکردم که یهو صدای در اومد و چند نفر شروع به صحبت کردن. یهو ......
یهو در من باز شد و جیمین اومد تو.من همینجوری 😳 داشتم به جیمین نگاه میکردم که تا جیمین منو دید جیغ زد و در و بست. منم با صدای در به خودم اومدم و بدو بدو در و باز کردم شما توی دلت:( نکنه جیمین چیزیش شده باشه ؟😨) وقتی در و باز کردی همه ی اعضا پشت در بودن همشون داشتن به تو نگاه میکردن که جونگ کوک گفت :( سلام،ببخشید شما؟🤨) شما :( سلام،اسم من ا/ت هست از دیدن شما خوشبختم.من هم خونه ای تون هستم. به احتمال زیاد خبر دارین) جونگ کوک :(بله خبر داریم ولی به ما نگفته بودن که هم خونه ای مون دختره) شما :(اگه مشکلی داشتیم من میتونم یه خونه ی دیگه اجاره...)
داستان از زبان جیمین:👈 دختر خیلی خوشگلی بود 😊 وای من چِم شده چرا اینجوری شدم. یهو به خودم اومدم دیدم اون دختره گفت:( اگه مشکلی دارید میتونم یه خونه ی دیگه اجاره... ) من پریدم وسط حرفش و گفتم :( نه نه ، لازم نیست من که مشکلی ندارم ) یهو اعضا به من نگاه کردن و من اشاره ای کردم که قبول کنن اعضا :( آره جیمین راست میگه مشکلی نیست) بعد از ما تشکر کرد و رفت پایین. ما هم رفتیم تو اتاقامون تا لباس هامون رو عوض کنیم . داستان از زبان ا/ت (شما):👈اونا رفتن اتاقشون و من هم رفتم پایین تا برای شام یه چیزی درست کنم یهو جین از اتاق اومد بیرون و داشت از پله ها میومد پایین که گفت :( ا/ت واستا منم بیام بعد با هم درست کنیم ) شما :( باشه ) بعد از فکر کردن تصمیم گرفتین که دوکبوکی درست کنید.
داستان از زبان جیمین:👈 از اتاق شنیدم که جیمین گفت (ا/ت) فهمیدم که اسمش ا/ت هست. قبل از شام داشتم کتاب میخوندم اما حواسم کلا به ا/ت بود نمیتونستم از ذهنم پاکش کنم تا کتاب بخونم ..... مدتی بعد..... ا/ت :( بچه ها غذا حاضره) همه به طرف آشپزخونه حمله ور شدیم (نویسنده:😂😂) اون قدر که گشنه بودیم . بعد از خوردن شام همه از دو تا آشپز تشکر کردیم و به سمت حال راه افتادیم و رو مبل نشستیم . شروع کردیم به حرف زدن با ا/ت . وی : ا/ت تو مال کدوم کشور هستی؟معلومه که کره ای نیستی) شما :( آره من ایرانی ام ) آر ام :( ما رو میشناسی ؟) شما:(معلومه که می شناسم. تازه آرمی هم هستم . تقریبا ۸۵ درصد ایران شما رو میشناسه😀) جیمین :( فکر نمی کردم ایرانی ها این قدر آرمی داشته باشه ) چی هوپ :( بایست کیه ؟) شما :( ام ..جیمین البته من همتون دوست دارم. ) جین :( فکر میکردم من بایست باشم ) .....بعد از کلی حرف زدن به سمت اتاقامون رفتیم
( بچه ها تخت تو و جیمین چرا هست. برای تو این و اتاق و برای جیمین اون ور اتاق ) داستان از زبان جیمین:👈 من خوابم نمیومد انگار ات هم خوابش نمیومد. من :(میگم ات بیداری ؟) ات :( آره بیدارم خوابم نمیاد) یهو قدرت خون آشامیم به کار افتاد. بوی خون ات یهو دیوونم کرد و از تخت پریدم و نشستم. یه جوری پریدم و نشستم که ات وقتی من رو دید از ترس رفت گوشه تخت و وحشت زده به من نگاه میکرد😨. ات :( جی .... می .... ن .... چت .... شده ..... تو ..... )
تماااااام خب جای حساس است کردم بعدا با ادامه داستان خدمتتون هستم. چالش : یک آرزو که خیلی شوق داری،برآورده بشه رو بگو (البته اگر هم خواستی میتونی نگی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)