
سلام من اینو از یه وبلاگ برداشتم که خیلی وقت پیش گذاشته.. این داستان راجع آلبوس پاتره🙂
به چهره اش در آینه نگاه کرد چقدر زود گذشته بود و او از یک نوجوان تبدیل شده بود به مردی که حالا ازدواج کرده بود و سه بچه داشت بعد از همه ی دردسر هایی که از کودکی تا بزرگسالی اش داشته بود آرامش این سال ها ضرورت داشت خوشبختانه وضع در جامعه ی جادوگران کاملا آرام شده بود و گاهی جادوگرانی آشوبگر تاحدودی آن را بهم می ریختند،این اواخر پاتر و همکارانش کم کارتر شده بودند و آخرین پرونده ی پر سر و صدایی که داشتند مربوط به اختلافات دو کشور انگلیس و نروژ به خاطر قتل معاون دوم وزیر سحر و جادو انگلستان به دست سفیر نروژ بود این اتفاق به طور نامحسوس روی ارتباط ماگلی این دوکشور هم تاثیر گذاشت. صدای آشنایی او را به خود آورد به ساعت که نگاه کرد فهمید که گذر زمان را از دست داده تلفن را جواب داد صدای نگرانی گفت:هری معلوم هست کجایی؟ _اه...متاسفم عزیزم الان راه میفتم...به کلی ساعت رو فراموش کردم _عجب با این کارات منو نگران میکنی پس ما برای شام منتظرتیم _نه... _امکان نداره!
لبخندی برصورتش نقش بست.کیفش را برداشت.در ذهنش به اتفاقات آینده فکر کرد دو هفته دیگر مدرسه ها شروع می شد و باید به کوچه دیاگون میرفتند جایی که همیشه به هری احساس عجیبی دست می داد احساسی مخلوط از شادی و غم ،شادی یادآوری خاطره ها و دیدن بزرگ شدن فرزندانش و از طرفی غم تمام شدن دوران کودکی و نوجوانی اش با باز کردن در جینی را با قیافه ای طلبکارانه دید که البته لبخندی بامزه هم به لب داشت هری خنده اش گرفت و در همان حال گفت:من واقعا متاسفم _این دفعه رو می بخشم هری پاتر!
جینی بچه ها را صدا زد لی لی با دیدن پدرش چشمانش برق زد و به سرعت خودش را به بغل پدرش رساند جیمز هم مثل همیشه چیزهایی که در طول روز تجربه کرده بود را البته با اغراقی شدید برای هری توضیح داد اما آلبوس به یک سلام ساده با پدرش اکتفا کرد بعد از بحثی که هفته ی پیش بین ان ها در گرفت آلبوس سعی میکرد خودش را به پدرش نزدیک نکند او با پدرش صمیمیتی که لی لی و جیمز داشتند را نداشت و بیشتر اوقاتش را مشغول جروبحث با پدر و برادرش بود اما هری جلو رفت و او را در آغوش گرفت به چشمان سبز آلبوس نگاه کرد و با صدایی آرام گفت:هنوز باهام قهری؟...اگه پدرت ازت بخواد که اونو ببخشی قبول میکنی؟ اما آلبوس رویش را برگرداند و زیر لب گفت :فقط تظاهر میکنی...!
اما آلبوس رویش را برگرداند و زیر لب گفت :فقط تظاهر میکنی...!در همان لحظه جینی،لی لی و جیمز کار چیدن میز را تمام کردند و صدای جینی پدر و پسر را به شام دعوت کرد هری هیچ وقت نمیتوانست از دستپخت فوق العاده ی جینی که مشخصا از مادرش به او به ارث رسیده بود بگذرد در حالی که مشغول خوردن غذا بودند هری گفت سه شنبه قراره بریم کوچه دیاگون این باید واست جالب باشه آلبوس چون اولین چوبدستی و ردات رو میگیری ...وقتی که من همسن تو بودم با هاگرید به اونجا رفتم واقعا هیجان انگیــ... -اینا رو سه سال پیش درست وقتی که از دیدن بازی کوییدیچ برمی گشتیم به جیمز گفتی! -آلبوس ! جینی این را با لحنی خشن گفت هری با چشمانش به پایین نگاه کرد و چهره پرهیجانش را اندوه گرفت -درست میگی...اما ای کاش پدرتو اینجوری سنگ روی یخ نمی کردی فضای سنگینی در اطراف آن ها شکل گرفت آلبوس که به نظر نمی آمد از رفتار خودش شرمنده شده باشد صندلی اش را عقب داد تا بلند شود و همان لحظه جیمز با بدجنسی گفت:آلبوس الحق که یه اسلیترینیه بی خاصیتی! _دهنتو ببند صد بار گفتم من اسلیترینی نمی شم _جدا؟...نگاهش کن داره گریه اش در میاد...آلبوس لوس برادر کوچکتر در حالی که از عصبانیت می لرزید با تمام وجودش فریاد زد:خفه شو ...خفه شو ... خفه شو -بسه دیگه فریاد جینی پسرها را متوقف کرد صورتش سرخ شده بود و با خشونت به دو برادر نگاه میکرد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (2)