
سیلام طرفدار های عزیز من😍❤ هرچند طرفدار ندارم😂🙁💔اینم از پارت هشتم داستانم ببخشید یه بار پاک شد یه بار دیگه گذاشتم😞 منو ببخشید قول میدم پارت بعدی رو زود بزارم و این اتفاق دیگه نیوفته مطمعن باشید🙂ممنون که داستان رو دنبال میکنید نظر هم یادتون نره😘😗
نینو با چهره ای غمگین بهمون نگاه کرد... و بعد به اخبار اشاره کرد...میگفت نادیا شاماک هستم،امروز جسد یک دختر 16 ساله ای پیدا شد....الیا زد زیر گریه...از زبون آلیا👈نا خدا گاه گریه ام گرفت و گریه کردم یه لحظه چشمم به آدرین افتاد به تلوزیون زل زده بود و با نگرانی به تلویزیون نگاه میکرد بعد از چند لحظه شروع کرد به داد زدن: نه امکان نداره امکان نداره نه نه نههههه نینو رفت سمتش و گفت ادرین اروم باش.... ولی بیشتر داد زد: اینا دروغه! اون نمرده!... به نینوگفتم: شاید بهتره بره بیمارستان تا آرومش کنن...نینو زنگ زد امبولانس اومد میخواستن آدرین رو ببرن ماریا میخواست یه چیزی بگه اما من دستشو گرفتم و گفتم این براش بهتره اونم سرش رو تکون داد و همراهشون رفت ادرین روبه زور بستن و برد دست پا میزد و داد میزد میگفت: امکان نداره مرینت مرده باشه!!اون نمرده !!ولم کنید!!! من دیوونه نیستم!!! ولم کنید!!! اون نمرده!!! به شما ها میگم!!! ولم کنییید!!! میگم من دیونه نیستم!!!(نویسنده: دلم اینجا برات کباب شد آدرین😢😢آدرین:بابا من قسمت قبل بهت گفتم غلط کردم دیگه چرا آخه چرا همه با من مشکل دارن چرا😭😭😭😢😢😢 نویسنده: تا تو باشی جواب منو اون جوری ندی😈😈😈 آدرین:خدا کمک کنه😭😭😭😭 دوستان دیگه داستان اینو دنبال نکنید شر به پا میکنه😑😂 نویسنده:تصمیم گرفتم یه چیز های دیگه هم سرت بیاد😏😒😈 آدرین:نهههه غلط کردم😭 تو رو خدا منو با این تنها نزارییدد😨 نامردی بری اسلاید بعدی😩😖نویسنده:خودتونو لوس نکنید برید اسلاید بعدی😐😂 من الان این جا رو زیر رو میکنم😈...)........
از زبون ماریا👈 تو آمبولانس به آدرین یه آرام بخش زدن و خوابید رسیدیم بیمارستان بردنش به اتاق دست پاهاشو بستن به تخت دکتر بهم گفت کم مونده بیدار بشه الان میام و رفت پینکی اومد بیرون گفتم پینکی اون دیونه نیست میدونم مرینت نمرده میتونم حسش کنم🙁...پینکی گفت: باهات موافقم بهتره بری کانال رود خونه و دنبالش بگردی شاید چیزی پیدا کردی گفتم فکر خوبیه.... همون لحظه دکتر وارد اتاق شد پینکی سریع رفت تو کیفم دکتر گفت شما نامزدشون هستید؟ گفتم: من؟!😦..... نه نه.. من یکی از دوست هاشون هستم☺️.... گفت: خیلی خب خانم ایشون باید تحت مراقبت و درمان قرار بگیرند به خانوادشون اطلاع میدیم چون قراره چندین روز اینجا بمونند گفتم ممنون از بیمارستان اومدم بیرون و رفتم زیر همون رود خونه و همون جا پریدم تو آب و دستم رو کردم زیر آب، آب اصلا شفاف نبود😩و هیچ چیزی دیده نمیشد... یه چیزی اومد تو دستم!😮بیرون کشیدمش یه گردنبند قلبی که باز میشد بازش کردم... داخلش عکس رنگ پریده و خیس از میرنت و آدرین بود😞......
دوماه بعد😪....
از زبون پلگ👈از وقتی که مرینت مرده بود آدرین رو انقدر داغون ندیده بودم اما خوشبختانه رفته رفته بهتر میشد و هر روز ناتالی و اون دختره واندر وومن بهش سر میزدن من حداقل ده هزار باری بهش گفتم مرینت رفته... مرده... بفهم!! ولی چه فایده یه دری رو تو ذهنش بسه کلیدش رو انداخته تو باتلاق ب حرف هیچکس هم گوش نمیده اون بند خدا روان شناس هم میگه ولی خب نسبت به روز اول خیلی بهتر شده..... ازش پرسیدم: هنوز داری به مرینت فکر میکنه نه؟ آب دهنشو قورت داد و گفت: راستش نه کم کم دارم باور میکنم که اون رفته... یهو روانشناسش وارد اتاق شد... از زبون روان شناس👈وارد اتاق ادرین اگرست شدم روز به روز بهتر میشد اما هنوز مرینت رو از ذهنش بیرون نکرده بود گفتم: آدرین یه خبر خوب!... فوری گفت: چی؟مرینت پیدا شد؟! گفتم: نه نه تو داری مرخص میشی!.... یه لبخند غمناکی زد بعد زود وسایلش رو جمع کرد و رفت.....
از زبون آدرین👈تو راه رو ناتالی و بادیگاردم رو دیدم😨سریع وارد یه اتاق شدم خالی بود.... از لولای در دیدم اونا رفتن... سریع فرار کردم... بیرون ماریا منتظرم بود... سلام کردم و گفتم: ممنون که اومدی😊.. اونم سلام کرد و گفت: کاری نکردم🙂...گفتم: من دارم میرم خونمون... گفت: راهمون یکیه باهم میریم بهش لبخند زدم☺️داشتیم راه میرفتیم که گفت: راستش آدرین... من... یه چیزی رو میخواستم دوماه پیش بهت بدم اما نتونستم😞... گفتم: چی هست؟😟دستش رو انداخت تو کیفش و یه گردنبند گذاشت تو دستم... اون... اون... گردنبندی بود که به مرینت دادم😢😖قول داده بود هیچوقت درش نیاره😭 این یعنی اون واقعا منو تنها گذاشته😭 بی اختیار اشکهام جاری شد😭... ماریا گفت: گریه نکن پیداش میکنیم باور کن...رو یکی از نمیکت های پیاده رو نشستم اونم کنارم نشست و یه دستمال داد گفتم: نه... اون واقعا رفته... راستش میخواستم بهت بگم که.... یهو گوشیش زنگ خورد جواب داد: سلام بابا خوبی🙂... مرسی منم خوبم..... مهمون؟😮...خب کیه؟...یکی از دوست های قدیمیت با پسرش؟... خیل خب باشه الان میام.... چی بادیگارد فرستادی؟!😑... خیل خب خداحافظ... یهو یه ماشین جلومون وایساد بهم گفت ببخشید آدرین باید برم خونه مهمون داریم😪... فردا میبینمت... سوار ماشین شد و رفت...
رسیدم خونه رفتم تو اتاقم دلم برا اتاقم تنگ شده بود برا کار های روز مره ام اونجا هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم همینجوری که داشتم با خودم حرف میزدم یهو بابام اومد تو اتاقم و گفت: آدرین مطمعن اگه بریم بیرون حالت بهتر میشه لباس هاتو بپوش میریم دیدن یکی از دوست های قدیمیم... و رفت منم شروع کردم به لباس پوشیدن....
از زبون ماریا 👈به خونه رسیدم دیدم همه ی خدمت کار ها دارن بدو بدو میکنن میز ها رو میچینن مامانم هم اونجا بود رفتم پیشش گفتم سلام مامان من اومدم گفت سلام دخترم بدو برو اون پیراهن فیروزه ات رو بپوش و بیا کمک گفتم چشم مامان الان میرم میپوشم رفتم تو اتاقم در رو بستم و پیراهن فیروزه ای ام رو پوشیدم لباسم یه عالمه گل مروارید داشت با یه کمر بند سفید چرم که یه گل بزرگ روش داشت کفش های تخت سفید پوشیدم و داشتم مو هامو شونه میکردم که صدای داد مامانمو شنیدم: گفتم طلایی میخوام نه نقره ای!😒این مراسم شامه نه عروسی!😠 سریع تر موهامو شونه کردم و رفتم پایین مامانم تا منو دید گفت:عزیزم گفتم فیروزه نگفتم فیروزه ای😐گفتم:مامان مگه چه فرقی میکنه؟!😒گفت:فیروزه آبیه بیشتری داره اما فیروزه ای آبی و سبزش به مقدار مساویه قیافه ی من:😐😶بابام گفت: به حرف مامانت گوش کن دخترم.... گفتم: حالا کی هست که انقدر سخت میگیرید؟! بابام گفت گابریل آگراست فکر کنم بشناسیش.... گفتم: چییییی؟ گابریل آگراست؟ بابا میدونستی من با پسرش هم کلاسی ام؟! بابام گفت: چقدر جالب پس خوبه دیگه😀 من تو دلم گفتم هیچ ام خوب نیست😬 و رفتم تا لباسم رو باز عوض کنم وقتی اومدم پایین صدای در رو شنیدم اونا اومدن😨 بابام در رو باز کرد گفت: سلام گابریل دوست قدیمی! اونم گفت:سلام هری خیلی وقته ندیدمت کی سیبل گذاشتی؟!😐بابام گفت دو سالی میشه هم سبیل گذاشتم هم همو ندیدیم😅بیا که میخوام پروژه هامو نشونت بدم! وای پرونده های بابام تو اتاق تحقیقات منه! اگه برن اونجا هویت لیدی و کت رو میفهمن! اونا اومدن پذیرایی و رو مبل ها نشستن سلام کردم و خودمو بهشون معرفی کردم پشت سرشون آدرین اومد از اینکه منو دید خیلی تعجب کرد بابام گفت: همکلاسی هستید دیگه آدرین جان؟🙂آدرین هم گفت بله هستیم😊 من باید قضیه رو به آدرین میگفتم برا همین گفتم آدرین بیا تو اتاقم بگو ببینم ریاضی تا صفحه ی چند خوندیم.... آدرین با تعجب هم گفت باشه😳 اومدیم تو اتاقم در رو بستم گفت نگران به نظر میای چیزی شده؟ گفتم آدرین بابام میخواد باباتو ببره تو اتاق تحقیقات من!😖گفت خب کجاش ایراد داره؟ گفتم اونجاش که اگه برن تو اتاق هویت تو رو میفهمن و بدبخت میشیم!😱 گفت خیلی خب عیبی نداره الان میریم نیارم پروژه هارو چیزی نیس لازم هم نیست جمع کنی چیزی نیست که گفتم یه نقشه ی گنده تو اتاق هست میخواد اونو نشون بده😑 دستشو گرفتم و از اتاق کشوندمش بیرون همون لحظه بابام و بابای آدرین بلند شده بودند و داشتن میرفتن گفتم وای آدرین دارن میرن یه کاری بکن😨😧آدرین بیشتر از من دست پاچه شد و عقب عقب رفت از پله ها افتاد پایین...
از زبون آدرین👈بابای من و بابای ماریا داشتم میرفتن ماریا با نگرانی گفت وای آدرین دارن میرن یه کاری بکن😱😰 من بیشتر از اون دستپاچه شدم و دست پاچلفتی ام گل کرد چون لبه ی پله ها وایستاده بودم لیز خوردم و از پله ها قل خوردم و با مخ خوردم زمین(😂) پلگ از جیبم در اومد و گفت: تنفس مصنوعی نمیخوای آقای دست و پاچلفتی؟😂گفتم الان وقتش نیست پلگ قایم شو!😒.. ماریا بدو بدو اومد سمتم منو بلند کرد و تکون داد و داد زد: وای آدرین باهام حرف بزن.!.. باهام حرف بزن!😥😦 گفتم معمولا کسی رو که مصدوم شده رو تکون نمیدن😩... یهو بابای منو و پدر مادرش اومد هر سه هم زمان گفتن چیشده؟ ماریا گفت از پله ها افتاد پایین😖😣یه جوری گفت از پله ها افتاد پایین من خودم فکر کردم سرطان گرفتم دارم میمیرم😶😐 همه دور سرم جمع شدن و پدر ماریا گفت براش آب بیارید برام آب آوردن منم لیوان آب رو سر کشیدم... ماریا از میان خدمت کار ها پدر و مادرش در رفت فهمیدم رفته اتاق رو جمع کنه چند دقیقه صبر کردم و ناله های الکی کردم😐اومد یه علامت داد فهمیدم کارشو تموم کرده بلند شدم لباسم رو صاف کردم و گفتم: بهتر شدم ممنون چیزی نیست نگران نباشید برید به کارتون برسید☺️....(و بعد انقدر وراجی کردن که شب شد و شام خوردند😐 باور کنید اگه میموندید حوصلتون سر میرفت😑).... شب شد و بعد شام خوردن از هم خدا حافظی کردیم موقع رفتن به بابام گفتم: بابا میتونم من پیاده بیام خونه؟ گفت: یادت میاد آخرین باری که اجازه دادم چی شد؟ گفتم لطفا قول میدم دوباره اتفاق نیوفته🙂🙏سرش رو به نشانه ی تایید تکون داد سوار ماشین شد و دور شد یه نگاه به ساعت انداختم یازده و نیم شب بود...با خودم گفتم از داخل پارک رد میشم میرم خونه یکمی هم قدم میزنم...تو پارک بودم وداشتم راهم رو میرفتم که یهو یه دختر رو دیدم خیلی شبیه مرینت بود.ولی یه هودی پوشیده بود با همون شلوار صورتی ولی همش دستشو به پاش میزد... پاش درد میکرد☹️دیدم خیلی مشکوک میزنه این ور اون ور رو چک میکنه...من سریع قایم شدم پشت درخت....دیدم خیلی حواسش هست کسی نباشه به ماه نگاه میکرد انگار داشت به چیزی فکر میکرد... اروم اروم دستشو برد سمت کلاه هودیش و درش آورد. داشت گریه میکرد موهاش عین موهای مرینت بود...وقتی برگشت چند دور چرخ بزنه قیافشو دیدم...اون دختر صورتشو برگشتوند...اون...اون... مرینت بود😳از پشت درخت اومدم بیرون وصداش کردم: مرینت تویی؟😢برگشت نگام کرد تو چشمای من شادی بود ولی تو چشمای اون ترس...یهو از ترس شروع به دویدن کرد... منم دنبالش دویدم گفتم مرینت وایسا!ولی اون بیشتر دوید و افتاد زمین...لحظه ای که بلند شد گرفتمش گفتم مرینت تو زنده ای!با ترس گف: من مرینت نیستم!... به من دست نزن ازم دور شو!.. گفتم مرینت منم!😳 گفت: فک کن منو ندیدی ولم کن!!تو رو میکشنت فرار کن!ادرینو نکشید!گفتم مرینت چیشده من اینجام نمردم!گفت: فقط برو!ولم کن!کشیدمش سمت خودم و *ب*و*س*ی*د*م*ش* و بعد بغلش کردم گفتم مرینت آروم باش منم...بغض کرد و گفت ادرین تروخدا فرار کن! بعد منو بغل کرد و گریه کرد... برگشتم نگاش کردم گفتم مرینت چرا فرار کنم چی شده؟ دو ماه از گمشدن تو میگذره و حالا اینجوری شدی؟ میدونی چی گذشته بهم؟ هیچی نگفت باچشم هایی پر از اشک نگاهم میکرد گفتم: میشه با من بیایی بریم خونه؟گفت نه اون ترو میکشه!.......(این داستان ادامه دارد😊)
خب کیوتا ممنون که تا اینجا همراهم بودید😍❤ببخشید مثل اونی که قول داده بودم نشد😔پس منتظر پارت بعد باشید😉نظر اصلا فراموشتون نشه😊❌ خدا نگهدار😙👋
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعدی رو کی میزاری؟
سلام چرا پارت بعدی نمیاد
دوستان من خیلی وقته پارت بعدی رو گذاشته بودم اما عدم تایید خورده الان بازم گذاشتم خیلی ببخشید😢💔
آجی پارت بعد چ شد پس😕 نمی خوای بنویسی
عالی بود 🤩🤩🤩
فقط قسمت بعدی رو زود بزار از استرس مردم 😰😰😰😵😵
پارت ۹ چیشد؟؟؟؟؟
من یواش یواش دارم ماریا رو با آدرین شیپ میکنم🙂😂😂
وای آرهههههه😂😂😂😂😂
نهههههههفقطآدرینت🙂
من داستان ر تازه خوندم خیلییییییییییییییییییی خوبه🥺 ادامه ش بدههههه زود باششششششش
وای ممنونم لطف داری چشم حتما😍❤
سلام عزیزم
پارت جدید داستانم اومده برو بخون
عه چه خوب الان میام😍
آجی پارت بعد چی شد؟؟🥺💔
ای وای ببخشید پارت بعد فردا وارد میشه