
The mirror pt 14 با تعجب به مامانم نگاه کردم، خیلی عصبی بود. از ماشین پیاده شدم و رفتم تو حیاط، در زدم و وارد شدم. مامانم دست به سینه جلوی در وایساد بود. بابام رو مبل نشسته بود و کای جلوش وایساده بود. یونا:چیشده؟ جن دیدین مگه؟! مامان : یونا.. یونا : بلهه ( با عصبانیت) مامان :تو و تهیونگ با هم سر و سری دارین؟ از حرفش جا خوردم.. یونا :منظورت چیه؟! مامان : دیدم از ماشینش پیاده شدی، نکنه که با هم.. یونا : لطفا فکرای الکی به سرتون نزنه، بعدشم اگرم من و تهیونگ با سر و سری داشته باشیم ، مشکلش چیه...؟ مامان :منظورت چیه؟ اون نامزد خواهرت بود.. با عصبانیت ساعمتو از رو میز برداشتم و رفتم سمت در که مامانم گفت : مواظب رفتارات باش، شما دوتا هیچ حقی ندارین که با هم باشین( با عصبانیت ) سر جام وایسادم. حرفی که زد خیلی عصبانیم کرد، کنترل خودمو از دست دادم. بر گشتم سمتوشونو گفتم : شما خودتون چه حقی دارین که با من اینجوری صحبت میکنین؟ به نظرت واقعا در جایگاهی هستین که به من بگین مراقب رفتارم باشم؟ تا الان کجا بودین پس؟...من دیگه بچه نیستم که بهم بگی چیکار کن چیکار نکن، اینو یادتون بمونه چون دفعه ی بعد بهم دستور بدی نمیدونم چه واکنشی نشون بدم. و درو با عصبانیت باز کرد و وارد حیاط بزرگ شدم. از عصبانیت قرمز شده بودم و می لرزیدم، پلک نمیزدم اما اشکام پشت سر هم پایین میومدن. از ناراحتی نبود، از عصبانیت بود. در حیاط و باز کردم و رفتم سمت ماشین، اشکامو پاک کردم و نشستم. تهیونگ تا چشمای قرمزمو دید
گفت : چیزی شده؟گریه کردی یونا؟! یونا : نه... تهیونگ: ولی... یونا : خوبم. تهیونگ فهمید که نمیخوام دربارش توضیح بدم پس اصرار نکرد و حرکت کرد. تو راه هیچ حرفی بینمون زده نشد اما اون همش با نگرانی به من نگاه میکرد. بعد از چند دقیقه رسیدیم. در ماشینو باز کردم و پیاده شدم. تهیونگم پیاده شد . تهیونگ : مطمعنی حالت خوبه؟ یونا : اره، خوبم. تهیونگ : مواظب خودت باش. سرمو تکون دادم و رفتم سمت هتل. (پرش زمانی) ساعت 1 شب بود ولی من خوابم نمیبرد. هنوز از دست مامانم عصبی بودم... چجوری به خودش جرعت داد باهام اونطوری حرف بزنه؟ از همه چی کلافه بودم. اون منو از خونه بیرون کرد و 9 سال نفهمید چجوری بزرگ شدم، نفهمید چه سختیایی کشیدم، نفهمید چه بلاهایی سرم اومد..نفهمید همه منو به چشم یه دختر بی خانواده میدیدن و هر بلایی میخواستن سرم میاوردن، هیچوقت از قرصای اعصابی که میخوردم با خبر نشد، حالا بعد از اینهمه وقت... قرصام.. راستی قرصامو چند روزه نخوردم... دوییدم تو آشپز خونه و سه تا از قرصامو با آب خوردم. رفتم تو اتاقم و بالاخره خوابم برد (پرش زمانی به 3 ساعت بعد ) از خواب پریدم، عرق کرده بودم. نفس نفس میزدم، چشمام گرد شده بود. همه چراغا خاموش بود. خونه حال بدی داشت.دوباره کابوس دیدم، کابوس لیا، چرا ولم نمیکنین؟ چرا نمیزارید راحت زندگیمو بکنم. از تختم اومدم پایین و بی هدف تو اتاق راه میرفتم. دستم و کردم تو موهامو شروع کردم بلند بلند گریه کردن. رو زمین نشستم و پاهامو بغل کردم. قلبم تند میزد، جونی نداشتم، بزور پلک میزدم. همونجا روی زمین دراز کشیدمو خوابم برد... فردا صبح زود بیدار شدم و رفتم تو اشپز خونه یه چیزی خوردم. خیلی بی حوصله بودم، اصلا حوصله کار و نداشتم ولی باید میرفتم، لباسامو عوض کردم و راه افتادم. امروز میخواستم پیاده برم. زیر چشام قرمز بود بخاطر کم خوابی و گریه زیاد. داشتم راه میرفتم که پام پیچ خورد و افتادم زمین. سریع پا شدم تا کسی نبینتم. خیلی عادی به راهم ادامه دادم. بعد از چند دقیقه رسیدم. رفتم تو ساختمون و سلام کردم و نشستم پشت کامپیو ترم. روشنش کردم و مشغول تایپ کردن شدم. بعد از مدتی کم کم چشمام بسته شد و دیگه هیچی نفهمیدم. چشمامو باز کردم دیدم جی وو با یه قیافه ی نکران بالای سرم وایساده.
سرمو بالا اوردم و دیدم هوا تاریک شده و هیچ کس جز ما اونجا نیست. جی وو : هی دختر! حالت خوبه؟ یونا : معذرت میخوام.. نفهمیدم چجوری خوابم برد، اره خوبم. جی وو : چجوری خویی؟ زیر چشمات قرمزه و عرق سرد رو پیشونیته و داغی، فکر کنم مریض شدی. یونا : چیزی نیست. جی وو دستمو گرفت و بلندم کرد برد تو دفتر خودش، نشوندم روی مبل و رفت برام یه لیوان اب اورد. آب و که خوردم خودشم نشست کنار . لیوان خالیو از دستم گرفت و چند ثانیه صبر کرد تا بهتر شم . جی وو : الان بهتری؟ یونا : اره.. جی وو : راستی تهیونگ درباره ابراز علاقش به تو بهم گفت.. سرمو اوردم بالا و بهش خیره شدم. جی وو دستم گرفت و گفت : جفتمون بهت حق میدیم که الان گیج باشی و تکلیفت با خودت مشخص نباشه، یونا : من.. جی وو : نمیدونی دوسش داری یانه.. درسته؟ یونا : درسته... مطمعن نیستم. جی وو : پس خودتو امتحان کن. یونا : چجوری؟ جی وو : اول از همه باید ذهنتو خالی کنی. سرمو انداختم پایین : حالم خوب نیست.. از روزی که یه دستم چمدون و با دست دیگه ام داشتم اشکامو پاک میکردم و منتظر هواپیما بودم... از روزی که اخرین بار از کای خدافظی کردم... چرا یه خانواده باید دخترشو ترد کنه؟ چرا یه مادر باید حاضر بشه از بچه اش جدا شه؟ جی وو : میفهممت! قوی باش. دستشو گزاشت رو سرمو و ناز کرد. جی وو : خب دیگه برو خونه، خسته ای. از دفترش رفتم بیرون و سمت هتل قدم زدم.
..........
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی
مرسی که گذاشتی
تا پارت بعد نخونیم آروم نمی گیگیریم
مرسییییی
♡♡
هعی فکر کنم الان جیمین سر میرسه
همممم
ولی چقد از این مامانا بدم میاد،اه عینه هو دیکتاتوران🗿
عالیی-!🧚♀️
اره متاسفانه
مرسیییییب
عالیییی بید خوشحال میشم به داستان منم سر بزنیددددددد 😗😘
حتما
دیر گزاشتین
ولی گشنگ بود).
سرم شلوفه
ممنون.
عالی بود
مرسیییی