
سلام چطورین خدایی مشاهده میکنین چقدر عوض شدممنی که ساعت ۵ عصر بیدار میشدم الان ساعت ۸:۱۵دقیقه صبح هست و بیدارم های روزگار
...از زبان نویسنده:تا نزدیک ماشین دستش رو گرفته بود و دنبال خودش میکشوند به ماشین نزدیک میشدند که هاری پاش به تکه سنگ کوچیکی خوردو افتاد زمین دردی توی ساعد پاش پخش شد مین یونگی که الان وایستاده بود به هاری که وسط خیابون نشسته و داره پاش رو ماساژ میده خیره شد =آخ.. لعنتی...با صدای هاری به خودش اومد و خم شد و نگاهی به ساعد پا هاری کرد _فکر کنم رگ به رگ شده ...دوتا دستشو دراز کرد هاری متعجب به دست یونگی نگاه کرد به معنای یعنی چی یونگی فهمید این دختر از اون چیزی که فکر میکرد خنگ تر هست با مهربونی گفت:من کمکت میکنم....و لبخند زد هاری قلبش تند میزد دلش میخواست مثل دخترای دبیرستانی جلوی یونگی رفتار نکنه و ضایع بازی در نیاره ولی رفتارش دست خودش نبود...به کمک یونگی بلند شد خاک لباسشو پروند و به یونگی که بهش خیره بود نگاه کرد یونگی تا دید هاری داره نگاهش میکنه نگاهش رو دزدید
....یونگی رو کاپوت ماشین نشسته بود و به زمین نگاه میکرد هاری الکی صرفه کرد که یونگی سرشو بالا آورد نگران گفت:حالت خوبه؟..و از روی کاپوت بلند شدو به سمت هاری اومد که باعث شد هاری هول کنه و لنگ لنگ به عقب بره _چرا فرار میکنید؟...هاری وایستاد =چی؟..فرار ..نه من فرار نمیکنم ..._اهوم..هاری سرشو پایین کردوگفت:ممنون که امروز کمکم کردین ...یونگی پوزخند زد:کمکت کردم؟..چه کمکی....هاری دست پاچه شدوگوشه لبش رو به دندون کشید:همین ..امم .اتفاق توی کافه..ممنون..بخاطر شما از دستش خلاص شدم...یونگی کمی پیش خودش فکر کردو زیر چشمی به هاری که قرمز شده و توی خودش جمع شده و تا حد ممکن از یونگی فاصله گرفته نگاه کرد شوگا یونگی بود یونگی شوگا پس اشکال نداشت یکم شیطنت کنه؟ ..._هاری شی بیاین توی ماشین یکم حرف بزنیم...
چشم هاری گشاد شد توی ذهنش گفت:من چرا اینقدر بدبختم شانس چرا از یه متری خونه من رد نمیشی ..وای اون از ابرو ریزی اون شب که خپل صداش کردم و مست اومدم خونش این این از الان که مچم و سر قرار با یه مردی که همسن بابام هست گرفته .....چشماشو ریز کرد و گفت:اومم ..اقای مین.. راجب چی حرف بزنیم؟...نگاهی تند به مچ دستش انداخت و با خنده استرسی گفت:عه ..آه ..الان ساعت ۸ هست خیلی دیره...من باید برم...اره....تعظیم کرد و خواست از یونگی دور یشه که با صدای یونگی ایستاد یونگی جدب_هاری من و تو باهم همسایه هستیم...هاری چرخید واقعا شانسش رو با صلا نوشته بودند وقتی میخواد یکی رو نبینه فرداش همون آدم دم در خونه هست وقتی دلش بی اندازه برای فردی تنگ شده اون فرد از ۱۰ کیلومتریش رد هم نمیشه .
....توی ماشین یونگی نشست بود یونگی از شیشه نگاهی به بیرون کردوگفت:هوا خیلی سرد شده...به احتمال زیاد فردا بارون بیاد..هردو میلرزیدند یونگی سیستم گرمایشی ماشین رو روشن کرد تا روشن شد هردو سریع دستشون رو به سمت سیستم بردن تا گرم بشن که دستشون بهم برخورد کرد هاری دستشو عقب کشید و سرشو پایین کردو مشغول بازی با انگشت هاش شد بعد از اینکه کل ماشین گرم شد یونگی گفت:هاری شی...هاری سرشو تکون داد:بله اقای مین....یونگی کمی تو جاش تکون خورد که بتونه صورت هاری رد بهتر ببینه _من امروز اومده بودم کافه تا کمی با خودم خلوت کنم که وقتی وارد شدم شما رو با اون اقای نسبتا محترم دیدماول اهمیتی ندادم فکر کردم پدرتون هست و بعد رفتن پیش خوان تا سفارش بدم وقتی داشتن حساب میکردن برگشتم و نگاهی کردم که دیدم شما هودی تون رو روی سرتون کشیدین و مرموز دارین راه میرین وقتی نشستین و اون آقا دادو بیداد کردن نتونستم تحمل کنم به هرحال شما همسایه من هستین و میشناسمتون پس بهتون کمک کردم ولی واقعا از شما انتظار نداشتم که با همچین آدم هایی سر قرار برین و اینجوری باشین من حساب دیگه ای روتون باز کرده بودم...هاری که فهمید جلوی کراشش حسابی گند زده رو به یونگی کردو در جوابش تند و پشت سر هم گفت:نه نه اشتباه میکنین من اصلا نمیخواستم از خونه بیام بیرون چه برسه به قرار دوستم مجبورم ورد و اون گفت که همسن من هست واقعا تقصیر من نیست اون اون دوستم برای انتقام هرکاری میکنه من واقعا همچین آدمی نیستم و متاسفم که باعث شدم اینجور فکر کنید باز ممنون که کمکم کردید و ببخشید اگه مزاحم تون شدم...سرشو پایین کردو ادامه داد:اگر میشه همین جا پیاده بشم باید برای خونه خرید کنم.._من میرسونمتون ..=میخوام تنها باشم...یونگی باشه ای زیر لب گفت و هاری رو پیاده کرد از چهره گرفته دختر متوجه شد که گند زده لعنتی نثار خودش کردو موبایل اش رو روشن کرد

هاری کنار خیابون راه میرفت موبایلش رو روشن کرد تا زنگ بزنه عامل بدبختی اش بیاد دنبالش..که پیام مین شوگا رو شنید برای لحظه ای به فامیلی شوگا نگاه کرد بعد به فکر امروز افتاد که یونگی همون لحظه اومده بود یه چیزی مشکوک میزد به خودش گفت:این چه فکر احمقانه ایه همش اتفاقی و کار سرنوشت هست...

بعد از خداحافظی با مین شوگا به جیمین پیام داد:جیمینااا
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
یکی این گوشی رو از این دوتا بگیره:///
عالی بودددد 🥺🤝🏻💛💛
قربونت
💛
عالی
ممنون
داریم از شهر میریم بیرون
چرا شهرتون اینقدر گرمه گرلللل
مگه جهرمیننن
گفتم که اینجا جهنمه
تو ماشین دارم میخونمممم
دیوونه پاشدی اومدی جهرم
کدام شهر؟؟://
شهری که من رندگی میکنم
آجی عالی بود
میگم میشه یه فیک از جیهوپ بسازی؟ خیلی دلم میخواد فیک قشنگی هم از هوبی پیدا نکردم
اول اینکه لطف داری اگه فکر میکنی من قشنگ مینویسم و ممنون و دوم اینکه فیک بعدیم از هوسوک مینویسم خیلیا منتظران ولی قبلش یه نظر سنجی میزارم
وای مرسی آجییییییی
قربونت نفسم
به به تاکومی چه عجب کم کم داشتم میومدم به خوابت 😂
یا میخوای تو خوای سکته کنگ
میشه لطفا بیاید پیوی؟
اره حتما
یه فیک مشتی از جین درست کن، چقد بریزم حسابت؟ 😎 😹
۲۰۰ ریدر.قربان شما😁
آقا نخواستم، میرم با دوستان مشورت کنم باهم بریزم حسابت
در اسرع وقت پیگیری میشود هموطن گرامی ...
😂😂