
لایک کردن خیلی سخته واقعا؟😐💕
داستان اول: این داستان مال وقتی هست که من فقط ۵ سالم بود خیلی کوچیکه بودم. خوب یادمه مامانم گفت امشب قرار خونه عمم اینا بخوابیم اما من گریه میکردم و میگفتم من دلیلش این بود که من از خونه عمم خیلی میترسیدم عمم تنها توی اون خونه زندگی میکرد اون مهربونه بود خونش ۵تا اتاق داشت اما یکیش همیشه قفل بود هربار میخواستیم بریم میگفت نه کلیپس توی اتاق خود عمم بود خلاصه رفتیم اونجا تابلو های ترسناکی داشت و عروسک های عجیب غریب قدیمی داشت من روز روشن با خانواده هم میترسیدم چه برسه تک تنها توی اتاق وقتی رفتیم موقع خواب شد من با ترس کم کم رفتم تو خواب بیداره تا اینکه صدای بلندی بیدارم صداش انگار یکی با دست داشت میکنید به میزی با در از ترس خشکم زده بود با هزار تا بدبختی خودمو تموم دادن پاشدم صدا انگار از اتاقی که عمم نمیگذاشت بریم میومد گفتم شاید عمم رفته اما از همه وحشتناک تر این بود که عمم روی تخت خودش خواب بود داشتم گریه میکردم مامانم بیدار شد صدا قطع شد مامانم گفت چی شده گفتم لولو میخواد منو بخوره چون فقط۵سالم بود اینو گفتم از اون موقع من فقط با چراغ روشن میخوابیدم.
داستان دوم: خونه یکی از اقواممون رفته بودم اونجا میخواستم بخوابم چون خودشون رفته بودن سفر ماشینمو پارک کردم وقتی رفتم بخوابم اما صدای کلید ماشینمهی میومد باو بسته میشد.... بعد ماشینم قفل کردم رفتم و خوابیدم صدای بلدی اومد و منو از خواب بلند کرد که دوباره این صدا اومد صدا صدای پشتی ها بود انگارر یکی بلندشون کرده و دوباره انداخته از خونه فرار کردم صبح برگشتم ماشینمو ببرم که دیدم دستشویی اون انگار ترکیده بود (این داستان واقعی هست و برای پدرم اتفاق افتاده)
داستان(واقعی برای خودم)سوم: مادر بزرگ من توی خونه تنها زندگی میکنه اون معمولا کل روز توی کارگاه خیاطی کار میکنه که بیرون از خونه کار میکنه یه شب رفته بودیم خونش قرار بود ۵ روز بمونیم شب شد رفتیم بخوابیم که یک دفعه سایه این رو دادم که داشت میدویید از اتاق بیرون به خودم که اومدم ناپدید شد....
داستان چهارم: شب بود ی جنی رو دیدم گفت اگه این تستو لایک نکنی تلسم میشی😹😐💕
مرسی که دید 💕💕فالو و لایک کنید
بایی🍨🍡
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
من با اخری که جنگ گفت که تسخیرم میکنه خیلی ترسیدم 🗿🌸
عالی بود🍥💕
ناظر بیدم ✨🗿
🍨💕