وصلم بهت

(سلام سلام صد تا سلام خوب اول اینکه بازدید کننده های داستان بسیار بسیار کم هست اگه دوست دارید به بقیه معرفی کنید و اینکه فکر کنید وقتی مری استخدام شد ۱۹ سالش بود) 💚 یه مدت پیش یکی اومده بود جدا از اینکه قیافش اشنا بود و شبیه عروسک بود برای کار اومده بود یه رزومش نگاه کردم (نام : مرینت نام خانواده گی : دوپن چنگ سن : ۱۹ ) سنش کم بود ولی مشکل اسمش بود که اینقدر اشناست بعد از مدنی که گذشت و رزمشو رو کامل خوندم استخدامش کردم وقتی از اتاق بیرون رفت ذهنم درگیر اسمش بود خدایا چرا اینقدر اسمش اشناست تا به خودم اومده بودم موقع ناهار بود با غرور همیشگی به سمت ناهار خوری رفتم به ناهار خوری که رسیدم کار کنان شرکت رو دیدم که با مریم هم صحبت شدم که برادر گرامی وارد شد 🖤هی اون همون مرینت که تازه استخدامش کردی بیا بریم تو پخش +++++(یه چیزی بزارید) 💚ارین تو برو منم میام 🖤بوشه ولی مشکوک می زنی😑 💚😐برو وقتی از رفتنش مطمعن شدم به سمت مری رفتم همه با دیدنم بلند شدم که گفتم بشینید سر جاتون😐 و رو صندلی کنار مرینت نشستم

ازش پرسیدم می دونی من کیم❤اره شما رییس شرکتیت😃 با این حرفش فقط تونستم یه لبخند بزنم د. درسته 🙂 و بلند شدم و به سمت ارین رفتم در طول مدت با غذا فقط ور می رفتم که صدای ارین بلند شد 🖤بس کن دیگه چی شده 😑😑 فقط منتظر همین جمله بودم می خواستم خودم رو خالی کنم 💚دلم براش تنگ شده 🖤رمزی حرف نزن😑 💚همون موقعه که املی رو دیدم قولی که مرینت دادم رو عمل نکردم می دومی عذاب وجدان دارم 🖤خودتم می دونی همیشه پیشش بودی 💚ولی اون که نمی دونه حتی نمی دونه من کیم 🖤خب به در. ک 😒💚اریننننن(بعد ناهار) رفتم به سمت دفترم که دیدم مرینت نشسته و داره با کامیلا حرف می زنه برام جالب بود که چطور اینقدر زود با همه دوست میشه بغ دیدش یه لبخند اومد رو لبم ولی سری خوردمش

♥(بعد کار) به سمت خونه می رفتم و تو راه قیافه ی رییس لی (اسمش رو لی سنگی(کره ای می باشد) گذاشته) فکر می کردم از پله ها رفتم بالا و بعد از لباس راحتی پوشیدن رو تختم نشستم و خرسم رو بقل کردم پایین خدا دارم دیوونه میشم😐 ( _این دفعه اسمت یادم میاد مونه ادفین 😃 _ادربن اح. مق ایم من ادرینه نه هیچ چیزه دیگه😐ᥫ᭡ _ادرین منو ببین😃 _ الان با سر میز خوری تو دیوار بچه🍃✌_ایییی من بچه نیستم ᥫ᭡ _تو خیلی بد جنسی😢_شرمنده مرینت ولی من نمی تونم دیگه_دیگه باهات دوست نیستم بد جنس از اینجا برو😢_ ...... ᥫ᭡ _چرا امروز نمی یاد _ ... _یعنی منو یادش رفته_ .....) به خودم اومدم دیدم رامن(همون نودل خودمون)داره می سوزه برش داشتم و ریختم دور داشتم قابلمه رو می سیتم که زنگ در رو زدن😮

شرمنده کم بود نتیجه هم برای ناظر هم برای تو مهمه😕 مسابقه هم شرکت کن (فک کن می تونستی....)