
اینم از پارت دومش برید بخونیدو لذت ببرید^^🍫❤🤎
#مرینت❠ با یه فضای خیلی خارق العاده رو به رو شدم¡! یچی مث بهشت بود ... خیلی باور نکردنی و عجیب بود ، با دهن باز داشتم همه جا رو بررسی میکردم¡! برگشتم به آدرین نگاه کردم ... داشت با یه لبخند ملیح نگام میکرد¡! تا حالا اینجوری بم نگاه نکرده بود ، رنگ نگاهش با قبلنا فرق داشت¡! اَه ... اصن چی دارم میگم به من چه که چیجوری نگاه میکنه?¡ بگذریم ... ولی اینجا خیلی قشنگه ها ، چرا باید منو بیاره همچین جایی?¡ اون که از من بدش میاد ... خیلی عجیبه¡! وویییی ، یدونه تاب بزرگ اون وسط هست ... از درخت آویزونه¡! دویدم سمتشو پریدم روش¡!
#آدرین❠ بلاخره بردمش اونجا ... خیلی با خدم کلنجار رفتم که بیارمش یا نه?¡ ولی به این نتیجه رسیدم که اینجا رو ببینه بهتره ، مطمئنم اینجا رو یادش نمیاد¡! از تعجبش وقتی داشت با دقت اطرافو وارسی میکرد معلوم بود که چیزی به خاطر نداره¡! ولی من اینجا رو خوب یادمه ... کاش اونم یادش بود ، کاش قولش یادش میموند¡! با ذوق رفتو روی تاب نشست¡! از بچگی همین بود عاشق تاب بود ... این تابم به عشق اون اینجا وصل شده بود ، دلم میخاد تموم خاطرات یادش بیاد ... ولی خب بعد از این همه سال فراموشی دیگه امیدی به برگشتن خاطراتش نیس¡! با لبخند رفتم سمتش ، با تعجب به چهره خندونم نگاه میکرد ... حقم داره تو این چن سال باهاش خوب رفتار نمیکردم¡! ولی خو من طاقت بد رفتاری باهاش ندارم ، ولی مجبورم¡!
#آدرین❠ رفتم پشت سرشو پشت تاب وایستادم ... دستامو گذاشتم روی تاب ، شرو به هُل دادنش کردم¡! انقد هُلش دادم که صدای جیغ و دادش بلند شد. ~آدرینننننن آرومتررررر¡! کم پیش میاد اسممو صدا بزنه ... ولی هر بار که اسممو به زبون میاره نمیدونه حالم چجوری میشه¡! -مرینت ... ~هوم?¡ خیلی دلم میخاد بگه جانم ... ولی خو اینم یه خیال باطله¡! -اینجا برات آشنا نیس?¡ یخورده فک کرد بعد با لحن مسخره ای گفت : من اولین بارمه اینجا رو میبینم چطوری باید برام آشنا باشه?¡ هوفففف ، پس یادش نمیاد ... واقن چی با خدم فک کردم?¡ که همه چیز یادش میاد¡! چیزی نیس ، این چن سال با این وضع کنار اومدم ... بازم میتونم کنار بیام¡!
#مرینت❠ رفتار آدرین خیلی عجیب بود ، هیچوقت اینجوری آروم ندیده بودمش¡! همیشه در تلاش بود که اذیتم کنه ولی امروز باهام مهربونم بود ... البته شاید دلش برا بدبختیم سوخته¡! وگرنه دلیلی نداره که باهام مهربون باشه¡! اوفففف ... راهرو ها چقده خلوته¡! حصلم سر رفت تو این عمارت ، حتا اجازه بیرون رفتنم بهم نمیدن ... فقد میتونم برم مدرسه¡! خو مگه من چیکارشون کردم ، چرا اینقد باهام بد رفتار میکنن¡! داشتم با خدم فک میکردم که یهو چشمم به جیانا خورد ... طبق معمول از بازوی آدرین آویزون شده بودو با ذوق براش حرف میزد¡! دختره مسخره دلم میخاد موهای نارنجیشو بکشم ... ولی حیف که بعدش همه طرف اونو میگیرن¡!
#مرینت❠ اینا هنو منو ندیده بودن برا همین سریع رفتم پشت ستون قایم شدمو نگاشون کردم¡! یدفه جیانا آدرینو کوبید به دیوار¡! عه وا این داره چیکا میکنی ... از یه دختر همچین کاری بعیده¡! یه عالمه ناز و عشوه ریخ تو صداشو تقریبن آروم رو به آدرین گفت : میدونی آدری جونم ... من خیلی دوست دارم ، به حرف بقیه گوش نده ... با کاگامی نامزد نکن ، از بقیه شنیدم که داشتن میگفتن کاگامی همراه خانوادش امشب به قصر میان برای نشون زدنش با آدرین¡! تو که اینکارو نمیکنی مگه?¡ آدرین با تأسف نگاهش کردو پوزخند زدو گفت : من حتا اگه با کاگامی هم نامزد نکنم ، نمیام با تو دختر عمو¡! جیانا قیافش سرخ شده بود فک کنم عصبانی شده ، برگشت سمت آدرینو با لحن خشن بهش گفت : چرا اینجوری میکنی آدرین ... مگه نمیفهمی میگم دوست دارم¡! آدرین با لحن بیخیالی بهش گفت : ولی من هیچ علاقه ای بهت ندارم¡! یدفه جیانا جوش آوردو با صدای بلند گفت : اره میدونم تو اون دختره مـ ... نمدونم چیشد یدفه هُل شدم پام گیر کرد به ستون افتادم وسط راهرو که حرف جیانا قط شدو هر دو تا با تعجب به من نگاه کردن ...¡!
•[ پایان p² اینم از پارت دوم رمان همونطور که قول دادم امروز براتون گذاشتم انرژی دادن یادتون نره از این پارت حمایت کنید که فردا پارت جدید داریم^^🧿💙
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واو عالی بود 😍
مرصی^^🌚💫
عالییییییییییییییییی♥♥
من می دونم مرینت به ادرین گفته برزگ شدیم با هم می مونیم😄
میصی^^🍫❤
حالا ببینیم چی میشه دیگه
😄
عالیییییی 🌚❤
تنکص خشگلم^^🌝✨
عالیییییی
میسی کیوتم=)
حقیقتی پنهان🤐ادرین چه رازی را پنهان میکند؟🤔🤐عالی بود😎❤️❤️❤️
تو پارتای بعد میفهمین😌😂
مرصیییی♡_♡