
❤❤❤❤❤
یک خوار برادر که تنها توی یک خونه در انگلیستان زندگی میکردن اسم دختره ماری و اسم پسره جک بود.
یه شب که جک رفته بود بیش رفیقاش ماری توی خونه تنها بود. شب بود و ساعت ۸ بود ماری داشت تلوزیون میدید..... اون معمولا همیشه ساعت ۱۰ میخوابید اما اون شب یه صدایی تو سرش گفت بگیر بخواب اما ماری توجهی نکرد و....
و به تلوزیون دیدنش ادامه داد دوباره و دوباره این شد اما ماری بی خیال بود و به تلوزیون دیدنش ادامه داد اما این صدا انقدر قوی شد که انگار از وسط اتاقش میومد.....
ماری کم کم ترسید رفت سمت اتاق کسی نبود. صدا هه باز امد: ماری دوسته من میشه بری بخوابی. ماری از خونه زود رفت بیرون نفهمید چی شد که رسید خونه زنگ زد به جک و داستان رو براش تعریف کرد جک گفت متاسفم من تا فردا نمیتونم بیا.....
حتما خیالاتی شدی ماری رفت توی خونه و گفت هیچیز نیشت اینجا خونه منه کسی حق نداره بیاد تو اینو گفت و دوباره این صدارو شنید اما این دفعه با مهربونی نبود. گفت زود برو تو اتاق بخواب ماری دویید تو اتاق و با ترس نفهمید چی شد مه خوابید. صبح شد جک هنوز نیومده بود که دید کل خونه رد پای گلی بوده اما اون گلا قهوه ای نبودن اونا بنفش بود ماری با ترس رد پارو دنبال کرد اما یجا به طور عجیبی رد و پا ناپدید شد. جک برگشت و ماری همه چیز رو برای جک تعریق کرد جک کمی از اون گل رو برداشت و داد به به دوستش که شیمی دان بود. روش ازمایش کرد و گفت ماری جک! این مال زمین نیست!!!!! جک با خنده گفت نکنه ادم فضایی ها اومدن (داشت مسخره میکرد)دوستش جدی گفت ممکنه.... اونا حتما پرتال توی خونتون باز کردن ماری خندید گفت همینو کم داشتیم رفیق جک داشت فکر میکرد و گفت اهااااا شما توی خونتون تابلو بزرگ دارین دارین؟؟؟ ماری گفت داره دوست جک گفت اون روبه روی اینه هست؟؟؟ ماری گفت تو از کجا میدونی؟؟؟ دوست جک گفت تئوری هست راجبش که میگن اگر اینطوری بذارین پرتال درست میشه جک گفت خب فقط تئوری هستش ماری گفت اگر واقعی باشه چی؟؟؟ اونا رفتن خوبه تا تابلو رو برداره اما توی راه برگشت خیلی تصاتف بدی کردن و جفتشون بردن🥺
بایی🍡🧁
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خدا•-•💕
برای چی مردن🍥🌸
میشه هزارتاییم کنی؟ 🥺
بک میدم🌚🌸
باشه:)