
دوستى چيزيه كه مقدس هستش و بايد حفظ بشه اما اين دوستى حفظ نشد :)… ته تو كافه نشسته بود … مادربزرگش رو به تازگى از دس داده بود و حالش خوب نبود و چند وقتى ميشد كه شبا با گريه ميخوابيد … پسرى كنار ميز بغليش نشسته بود كه بهش گف : چشات خيلى خوشگلن چرا گريه ميكنى ؟ ته به ارومى گف : مادربزرگمو از دس دادم … ممنون بابت تعريفت … ميشه … باهم حرف بزنيم ؟ من دوستى اينجا جز مادربزرگم نداشتم … كوك از روى صندليش بلند شد و رف صندلى رو به روى ته نشست … و گف : جئون جانگكوك هستم ، كوكى صدام كن … ته دستشو به سمت كوك برد و باهاش دس دادو گف : كيم تهيونگم ، ته صدام كن … سفارش كوكى رو جلوش گذاشتن … كارامل ماكياتو … براى ته ايس امريكانو بود …
اونا هر شب چت ميكردن كه يه روز به اسرار كوك دوباره هم رو تو ساحل ملاقات كردن داشتن راه ميرفت كه تهيونگ كوك رو تو اب انداخت و هردوتاشون تا ٢ ساعت ميشد كه اب بازى ميكردن كه ته گف : كوك هوا داره سرد ميشه بيا بريم تو اون كلبه ى چوبى … رفته اونجا لباس خريدنو نوشيدنى گرم سفارش دادن … ته لب زد : كوكى شغلى كه ميخواى داشته باشى چيه ؟ كوك گف : ام شايد يه نقاش كه از چهره ى ادما نقاشى ميكشه تو چى ؟ همونطورى كه داشت نوشيدنى لاته اش رو سر ميكشيد گف : نوازنده ى ويالون … كوكى سرى تكون داد و گف : هوم خوبه …
روز بعد پدر تهيونگ بهش زنگ زد و گف كه يه گروه موزيك داره شكل ميگيره كه نياز به نوازنده ى ويالونم داره … ته به كوك وابسته بود و نميخواست از بوسان به سئول بره اما پدرش بهش اجبار كرد و گف ايندش از دوستم مهم تر هستش و ته قبول كرد … ته به جانگكوك پيام داد و گف دوس داره كوك رو ببينه … روز بعدش كوك كت شلوار مشكيش رو پوشيد خودشم اون رو حالا حالا اه برا كسى نميپوشيد و راهى كافه شد … رسيد به كافه و ته رو با چشماى قرمزش ديد … قلبش مچاله شد و با بغض گف : ته …؟ چى شده ؟ ته گف : جانگكوكا متاسفم مجبورم برم سئول … كوك عصبانى شد و با صداى عصبى و بلندش گف : چى ؟ منو تو يه هفته نيس كه همو شناختيم الان دارى ميزنى زير همه چى و ميرى ؟ ازت متنفرم كيم تهيونگ متنفررررر و از كافه خارج شد … ته تا دوساعت گريه كرد و منتظر برگشتن جانگكوك شد ولى اون برنگشت ! روز بعدش كوك رفت سمت خونه ى ته تا ازش عذر خواهى كنه كه دختر در خونه رو باز كرد كوك با صداى گرفته گف : ام ببخشيد اينجا فردى به اسم تهيونگ زندگى ميكنه ؟ دختر گف : زندگى ميكرد ! امروز صب برا هميشه رف سئول و خونشو به ما داد … كوك با قلب شكستش به خونه برگشت و ته رو تا اخر عمرش نديد …!(:
گايز اين داستان بر اساس واقعيت بود اما با تغييرات خلاصه نتيجش هم اين بود كه با حرفامون قلب همو نشكونيم (:💔✨
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
راستش همین اتفاق برای برادر صمیمی ترین دوستم اتفاق افتاد.
میشه داستان واقعیشو بگی؟؟
اگه داستان واقعیش رو میخوای بیا اونیکی اکم … اونجا فعالیت میکنم بهت میگم (:
💔misoo💔
اوکی🙂
خیلی دردناک بود *_*
عالی بود:|||
مرسی (=
اوکی من ارومم و گریم نگرفت یو نو؟ :))
:)
منم:)
سلام میسو منم الیانا امروز گوشی دستم نیست فردا همه چیز بهت میگم
اره دیدم نیستی اک میفحرفیم
ممنون love you
نگرانی ای چیزی نیس الی ؟
نه بابا فقط تنبیه شدم
چرا آخه ته باید برگرده و جونگ کوک رو ببینه 💔💔
نشد دیگه (:💔
عالی بود🐾✨☘️🥢
هققققققققققققق گریه
عاولی بود🖤🥀
عررررررر چرا گریم گرفت واقعی که نبود نه؟؟😭😭
نوشته واقعی بود با یه کم تغییر 😐☘️🥢
واقعی بود با یکم تغییر ✨🤝💔
پس بزا عررر بزننمممممممم