ناظر منتشر کن 🥺
*از زبون میچا* وقتی چشمامو باز کردم مامان و بابا و جونگ کوک بالای سرم بودن. بدنم یکم درد میکرد. با دیدن شکمم که دیگه بزرگ نبود یادم افتاد که توی بیمارستانیم و بچه به دنیا اومده.-«میچا؟ حالت خوبه؟» و دستمو گرفت. +«من خوبم.» ∆«دخترم واقعا مبارکت باشه^^» بابا هم با سر تکون دادن حرف مامانو تایید کرد. +«ممنونم!» بعد از چند دقیقه که حرف زدیم در باز شد و پرستار با بچه ای که دستش بود وارد شد.(در باز شد و یه جوجه، پرید و اومد تو کوچه 🥺😂) اومد و بچه رو داد بغلم. واقعا نمیتونم حسم رو توصیف کنم. خیلی کیوت بود با چشمای مشکی و صورت سفیدش. یه لبخند بزرگ اومده بود روی لبم.
5 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
49 لایک
فکت های عجیب ، خنده دار ، ترسناک میخوای ؟
فالوم کن و مطمئن باش کمتر از ۱۲ ساعت بک میدم
کلی فکت دارم که فردا منتشر میشه
به تستام سر بزن پشیمون نمیشی🌚💞
ادمین مایل به پین؟
حتما برین رمان قلبی از جنس اشک رو بخونین خیلیییی خوبهههه
درست یکم غمناکه ولی آخرش خیلی قشنگه💜
در مورد تهیونگ و یه دختری که تو پرورشگاه بزرگ شده و اتفاقات بدی براش میوفته و هر بار تهیونگ نجاتش میده...
برین بخونین خیلی عالیه💜👌
چرا پارت 20 رو نمیزاری
نظرسنجی پارت های قبل روحذف کن اینوبذارتوروخداااااا
پاررتتت بعد
پارت بعد پلیز
من دیگه دارم نمیتونم
😭
چرا پارت ۲۰ نمیاد 😀😭
نمیدونم ۲ روزه توی بررسیه😭😭
چرا پارت بعد رو نمیزاری
منتشر نمیشههه
عالییییییییییییییییی
💗💗💗💗