سلام دوستان گلم پارت قبلی رو دوست داشتید؟ پارت جدید تقدیم نگاهتون ❤️
همچنان از زبان پریا = مهتاب : مادرجون حالشون بد شده بود؟ پوریا : آره یزره صبحی فشارش بالا بود آقا جون هم ازش مراقبت کرد بهتر شد. پریا : خداروشکر. مهتاب : خب ما میریم که خیلی کار داریم با اجازه. پوریا : شب خوش. مهتاب :همچنین. پریا : شب تو هم خوش داداش. مهتاب : وای خدا چقدر پله، احساس میکنم همش اضاف میشن بجتی اینکه کم بشن. پریا : کمتر غر بزن بیا دیگه رسیدیم، در بزن دستم پره. مهتاب : آخ خدایا شکرت. زیییینگگگ ( صدای زنگ واحدشون) زهرا :کیه؟ پریا : زهرا ماییم باز کن. در رو باز کرد و رفتیم داخل. زهرا : سلام مهتاب : سلام، برو اونور خسته شدم. پریا : سلام خوبی. زهرا : خدارو شکر. پلاستیک هارو زهرا گرفت و با خودش برد منم کفشامو کندم و گذاشتم توی جا کفشی، رفتم که لباسامو عوض کنم، وسایلم رو با کمک نرگس بردم توی اتاقش و با هم رفتیم به تمیز کردن و شستن تراس.
کار تمیز کردن تراس تموم شد. نرگس : وای نه نه کمرم، آخ مامان دستام چقدر درد میکنه. رفتیم توی حال روی نبلا نشستیم البته ولو شدیم به جای اینکه بشینیم. سارا : خب خب بیایید تخمرغدرست کردم بخورید بریم بخوابیم که فردا باز کار داریم. همه بلند شدیم و رفتیم توی آشپز خونه و پشت میز نشستیم وشروع کردیم به غذا خوردن.
صبح زود بیدار شدم و صبحانه رو خوردم و آماده شدم که برم یسر به مادر جون بزنم بعد برم شرکت. یواش رفتم توی اتاق که نرگس و سارا بیدار نشن لباسامو پوشیدم و رفتم کفشام هم پوشیدم و کلید از روی جا کلیدی برداشتم و در واحد رو باز کردم که برم بیرون یهو...
احسان و مهدی رو دم در دیدم که داشتن میرفتم پایین. پریا :سلام آقایون، صبح بخیر. مهدی و احسان :سلام پریا خانم صبح شما هم بخیر.مهدی : چیزی شده صبح به این زودی بیدار شدید؟ پریا : نه من همیشه همین موقع بیدارم، میخواستم برم سر بزنم به مادرجون بعد برم شرکت. احسان : بقیه دخترا هم بیدار؟ پریا :خیر، یعنی اطلاع ندارم. احسان :اوکی. مهدی : ما دیگه باید بریم، در فتید شرکت مراقب باشید، خدا نگهدار. پریا : خدا نگهدار. احسان : خدافظ. رفتن ازپله ها پایین منم از پله هاپشت سرشون رفتم و رفتم سمت خونه مادرجون.

در زدم که آقاجون در رو باز کرد. آقا جون : صبح بخیر. پریا : سلام صبح بخیر آقاجون، خوبید، مادر جون خوبن؟ آقا جون : ممنون دخترم، آره خداروشکر خوبه. مادر جون داد زد : بچه رو اول صبحی سر پا نگه ندار بزار بیاد داخل. آقاجون خندید و گفت : از منو تو حالش بهتره. و رفت عقب منم کفشامو کندم و خندیدم و گفتم انشاالله همیشه حالشون خوب باشن. رفتم آشپز خونه پیش مادر جون و از پشت بقلش کردم و ماچش کرد و گفتم بهتری مادر جون؟ مادر جون : اولا سلام، دوما فوضولی حال منم میکنی تو دختر! خجالت کشیدم بخاطر اینکه سلام نکردم برای همین سرم رو انداختم پایین و یواش سلام مردم صدای خنده مادرجون و آقاجون بلند شد. خلاصه بعد نیم ساعت از خونه زدم بیرون و یه تاکسی گرفتم و منو تا نزدیکای شرکت رسوند و بقیه راه رو خودم خواستم پیاده برم. همینجوری داشتم راه میرفتم که چشمم خورد به یه پسر دست فروش که داشت کتاب میفروخت. دلم سوخت براش آخه لباسش پاره بود و وضعش خوب نبود یه دختر کوچیک هم که بهش میخورد 4 یا 5 سالش باشه پیشش بود که اونم وضع لباسش زیاد خوب نبود. پا تند مردم و رفتم پیششون.
خب خب یه استراحت کوتاه بکنیم بعد بریم سراغ بقیه داستان. راستی تا اینجا داستان چطور بود؟ دوست داشتید؟ حتما توی کامنت ها تون بگید، چون میخوام یه داستان دیگه رو شروع کنم.
(خب خب بریم ادامه داستان) رفتم نزدیک و یکی از کتاباشو برداشتم خوشم اومد از کتابه مواقعی که توی شرکت بیکارم بشینم بخونمش. پریا : پسر جون اسمت چیه عزیزم؟ پسره : چکار داری خانم؟ کتابنو بخر برو دیگه. پریا : هیچی فقط خواستم بدونم اسم تو که اینقدر پر تلاشی و کار میکنی چیه آخه میخواستم باهات دوست بشم چون معلومه تو هم مثل من کتابارو خیلی دوست داری. پسره : اسمم سجاده، اسم آبجیم هم که کنارم ایستاده صبا 4 سالشه، منم 9 سالمه، مجبورم کار کنم. لبخندی زدم بهش و با تمام مهربونی که داشتم گفتم : خوشبختم اسم منم پریاست یه آجی دارم اسمش پریسا و دوتا داداش پارسا و پوریا که از خودم بزرگترن ولی آجیم از خودم کوچیکتره. سجاد : پس بچه سومی. سر تکون دادم و گفتم بله. صبا اومد آستین سجاد و گرفت و با همون لحن بچه گونه گفت : داداس یمن دُسنَمه گذا میقام (داداشی من گشنمه غذا میخوام) سجاد یواش توی گوشش نمیدونم چی گفت که صبا نگاه به من کرد و سرش و انداخت پایین و یواش گفت ببسید داداسی (ببخشید داداشی) لبخندی به خجالت کشیدنش زدم و رفتم نزدیک دستم گذاشتم روی سرش و بغلش کردم و از توی کیفم 200 تومن پول در آوردم دادم به سجاد و گفتم اینو بگیر برو غذا بگیر برای خودت و اجیت و باز 160 تومن هم دادم بهش گفتم اینم پول کتابت ممنون. نگاه ساعت کردم دیدم نزدیکای ساعت 9 بود دیگه باید میرفتم صبا رو بوس کردم و رو به سجاد گفتم :تا کی اینجا هستید؟ سجاد : تا نزدیکای 5 عصر یه خوبه ای یواش گفتم و پریا : خب بمونید تا من کارم تموم بشه چون من توی اون شرکت اونور خیابون کار میکنم، وقتی اومدم میخوام برم برای خودم و آجیم یه لباس بخر شما رو هم با خودم میبرم چون خودم تنهایی دوست ندارم برم خرید. و دیگه محلت بهش ندادم چون میدونستم مخالفت میکنه برای همین راهمو گرفتم و رفتم سمت شرکت.
پشت میز نشسته بودم که زن پیری اومد داخل و داد زد: کو اون مدیر عامل این شرکت... ها کو تون مرتیکه.... (دوستان گلم خودتون جای جا خالی هارو پر کنید) خدایا این بندگان را شفا بده چرا این پیر زنه اینجوری میکنه؟ عماد اومد بیرون و تا زنه رو دید جا خورد یدفعه فوری به خودش اومد و دست زنه رو گرفت و برداشت توی اتاقش پیر زنه هم همش داد و بیداد میکرد یدفعه مجید اومد داخل شرکت. مجید اومد سمت من و گفت : چی شده؟ این داد و بیدا چیه؟ منم شروع کردم به تعریف قضیه.
مجید متعجب پرسید : از جاوید و طناز چخبر؟ پریا : صبحی رفتن انبار هنوز نیومدن. مجید : انبار واسه چی؟ پریا :نمیدونم والا. مجید : باشه باشه من میرم توی اتاقم بهتر بیشتر از این با هم صحبت نکنیم. سرمو تکون دادم و مجید رفت سمت اتاقش که باز داد زنه بلند شد : ازت نمیگذرم، ازت نمیگذرم دخترم کو؟ ها دردونه من کو؟ چکار کردی دخترمو؟ عماد : یواششش میشنون همکارام. زنه همچنان داد میزد : اشکال داره که بشنون ابروت میره؟ ابرو دخترمو بردی! ابروتو میبرم. عماد خان. باز آروم شد همه جا ولی یعنی چی که ابرو دخترمو بردی! مگه چکار کرده بود؟ بیخیال شدم و کتابی که صبح از سجاد گرفتم رو باز مردم داشتم میخوندم که زنه از اتاق اومد بیرون و عماد هم پشت سرش. زنه : خجالت نمیکشی دخترمو گم و گور کردی، بدبخت کردی تا میخوام برم ازت شکایت کنم بهم رشوه میدی یا باج؟ بعد چند دسته تراول نو که دستش بود رو پرت کرد توی صورتش و راهش رو گرفت و رفت. عماد هم عصبی دست کشید توی سرش و لای موهاش و بعد به تمام همکارا که از اتاقشون اومده بودن بیرون غرید : برید سر کارتون، چی میخوایید؟!
همکارا از ترسش رفتن داخل اتاقشون و مجید هم میون تمام همکارا بود ولی نرفت بجاش رفت سمت عماد و تا آرومش کنه و با دست به من فهموند که از طریق گوشی به پوریا مهدی که نفهمیدم منظورش کدوم بود خبر بدم و بعد با صدای بلند به من گفت : خانم خسروی مگه نمیبیند آقا آریا نژاد حالشون خوب نیست فوری براشون یه لیوان آب بیارید بجای نگاه کردنشون. منم فوری کاری رو که گفت رو انجام دادم رفتم توی آشپز خونه و فوری با گوشی زنگ زدم به پوریا که مهدی جواب داد و یواش ولی جوری که مهدی بشنوه تمام قضیه رو گفتم و بعد بدون خدافظی قطع کردم و یه لیوان آب گذاشتم توی بشقاب و به همراه یه قرص آرامبخش و اینکه مهدی پشت تلفن گفت توی لیوانش داروی خواب آور که اسمش رو هم گفت بریزم و منم از توی بقیه دارو ها پیدا مردم و ریختم توش و گفت که توی قوری چایی هم بریزم و زمانی که طناز و جاوید اومدن بهشون بدم که بخورم و منم همین کارو کردم. و بشقاب رو برداشتم و رفتم سمت اتاق عماد و در زد و رفتم داخل که دیدم...
ادامش رو میخوایی؟ لایک کن اول دوم نظر بده درمورد این داستان و سومبیا پایین تا بهت بگم . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . برو نتیجه رو بخون 🤓
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)