
سلام بچه ها توی شما ها کسی هست که نویسنده باشه؟خیلی دوست دارم داستان ها تون رو بخونم
______از زبان هاری: با صدای پرنده ها آروم چشمامو باز کردم لبخند ملیحی روی لبم بود سقف اتاق نا آشنا بود روی تخت نشستم و به اتاق نگاه کردم این اتاق من نیست من کجام نکنه دزدیده شدم ترس تموم وجودم و گرفته من کجا هستم روی تخت به شکم دراز کشیدم سرمو از تخت بیرون آوردم و به زیر تخت نگاه کردم دوتا عنکبوت در حال مذاکره بودند اون عنکبوته که روی سرش پاپیون داشت جیغ زد =ببخشید ببخشید...دوتا عنکبوت اومدند بیرون فضا خیلی عجیب غریب بود کمی عقب تر رفتم بهشون نگاه کردم پشت سر این دوتا یه عنکبوت کوچک هم بیرون اومد اون عنکبوت که هیکلی بود خم شدوگفت:ببخشید مزاحم شدیم میخواستیم وقتی خوابی بیایم روی سرت تار ببندیم ...عنکبوت خانمه سرشو تکون دادو خم شد و آبنبات بالا آورد عنکبوت ریزه میزه هه به سمتش رفت و آبنبات هارو خورد مرده و زنه به سمتم اومدن تا منو گاز بگیرن من سریع جیغ زدمم..______از زبان نویسنده:با جیغ از خواب پرید دستش رو روی قلبش گذاشت و تند تند نفس میکشید نگاه به دورو بر کرد یعنی باز داشت خواب میدید ؟ خم شدو زیر تخت رو نگاه کرد آه راحتی کشید=این چه خواب مزخرفی بود من دیدم ...
....نگاهی به اتاق کرد رنگ دیوار خاکستری بود سمت راست پنجره بود و با پرده به رنگ مشکی ای پوشیده بود وسط اتاق تخت دونفره کینگ سایز و روبروی تخت میز و صندلی چوبی کنار اون هم اینه قدی تا حالا همچین جایی نبوده سرش یکم درد میکرد سرش به سمت پاتختی چرخید و مسکن به همراه لیوان آبی دید اول ترسید که نکنه قرص خواب آور باشه ولی تر شو کنار گذاشت و قرص رو خورد سعی کرد آخرین چیزی که دیشب اتفاق افتاده رو به یاد بیاره دستشو بالا اوردوشمرد=خب اول که با شوگا حرف زدم بعد گند زد تو عصابم بعد نودل درست کروم بعد از اونم مامان حرف زدو ناراحتم کرد بعدم که سوجو خوردم سوجو...وایسا ببینم چرا بعد سوجو هیچ چی یادم نمیاد.....چشماش رو محکم بست و به سرش فشار آورد تا چیزی به یادش بیاد =بعدم تلو تلو خوران به سمت خونه مین یونگی اومدم مین یونگی واییییییییییی مین یونگی من دیشب چی کار کردممم
...کوسن که کنارش بود رو برداشت و جلوی دهنش گذاشت و بلند جیغ زد توی کوسن نامفهوم حرفهای میزد=آبدوم بفت خالا جه گبطی بلنم...یونگی ابرویی بالا دادوگفت:چی...هاری با ترس کوسن رو پایین آورد اون صدا چیزی بود که به هیچ وجه الان نمیخواست بشنوه سرش پایین بود زیر چشمی به یونگی نگاه کرد یونگی دست به سینه با ابرو بالا به در تکیه داده بود و به هاری خیره بود هاری پیش خودش فکر کرد(=کی وارد اتاق شد من نفهمیدم) ..و لعنتی نثار خودش کرد لبخند معذبی زدوگفت:صبح تون بخیر بخیر مین شی حالتون خوبه ....یونگی چیزی نگفت و به هاری نزدیک شد با هر قدمش هاری خودش رو توی بهشت یا جهنم تصور میکرد وقتی به ۱۰ سانتی متری هاری رسید ایست کرد چهره اش عصبی بود و همین هاری رو می ترسوند بالاخره لب باز کردوگفت:هاری شی سرتون درد نمیکنه ؟...پرسشی نگاهش کرد و بعد لبخند زد هاری که اصلا انتظار همچین حرفی رو نداشت با ناباوری سرشو تکون داد یونگی لبه تخت نشست
...هاری سرشو کج کردو گوشه لبش رو به دندون گرفت =امم دیشب که من اومدم در خونه شما که حرف احمقانه ای نزدم که نه درسته؟...و سرشو بیشتر کج کرد یونگی تو گلو خندیدو گفت:مثلا چی =امم نمیدونم چیزی نگفتم کلا ...یونگی دستشو زیر چونش گذاشت و ژست آدم متفکر رو گرفت_هاری شی خپل کیه؟.... حرفشو زدو بعد به هاری نگاه کرد تا ببینه هاری چی جواب میده...هاری با ترس آب دهنش رو صدا دار قورت دادوگفت:گربه ام ۴ ماه پیش فوت کرد...چطور مگه؟ .._گربه تون خپل بود؟ من شبیه گربه تون نیستم......هاری الکی خندیدوگفت:ها ها اره خیلی خپل بود برای همین اسمشو گذاشتم نه بابا شما کجا خپل کجا...مطمئن بود دیشب یه حرفی زده _پس من هم مثل گربه تون خپل میبینین که دیشب میاین در خونه من و هی میگین خپل میو میو کن....هاری همراه با خنده گریه کرد=توروخدا ناراحت نشین میدونین که آدم وقتی چیز میشه حرف هایی میزنه که درست نیست من اصلا غلط بکنم که به شما توهین کنم شما به این خوبی ...._باشه =امم میگم اتفاق دیگه ای نیافتاد اصلا آقای مین چرا نزاشتین همون پست در بمونم همون جا خوابم میبرد بعد بیدار میشدم میرفتم خونم یا اصلا منو تا خونم میبردین مگه چقدر راهه..._همچین فکری کردم البته تازمانی که بهم نگفتی کلید خونت و خوردی...هاری زبر لب ف.شی نثار خورش کردوببخشید گفت_راستی الان دیگه صبح نیست ظهره یکم دیگه نهار آمادست بیا بخور تا سردردت خوب بشه ..و موبایلت هم توی کشو پاتختی هست دیشب از جیبت افتاده بود و روی زمین افتاده بود......هاری تا یونگی بره با لبخند مزخرفی رفتن شو نگاه کرد وقتی یونگی رفت سریع به سمت موبایلش رفت

پبام هایی که براش اومده بود رو چک میکرد وارد اینستاگرام شد تا خبر های جدید از جانگ هوسوک معروف به جیهوپ ببینه وارد دایرکتش شد و دید مین شوگا براش پیام فرستاده باورش نمیشد یعنی شوگا باز بلاکش کرده بود؟ وارد دایرکت شدو پیام رو خوند شروع به تایپ کردن کرد

یونگی لبخندی زد و موبایلش رو خاموش کرد و بلند فریاد زد_هاری شی نهار امادست .....
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هعی پارت بعدی رو نمیزاری چرااااا
از صبح تا حالا تو برسیه
نظار جان دقیقا داری چیکار میکنی
منتشر شد هورا
یسسسسس
پارت بعدیی
بیچارهههه
خیلی درکش میکنم😂💔
جعرر
وای ارههه🥲💔
بدبخت هاری جرررر🤣
عالییییییی
چرا دارم میخندم؟😂😂😂😂
عالی بود🐢💚
یاااا خیلییی خوب مینویسیییی
لطف داری خواهر
بمیرم واسه هاری من درک میکنم هق😂🤲حالا خوبه یونگی به روش نیاورده😐
الهی بگردم سر تو هم اومده
اره تازه بایه پوزخند به رومم اوورد بیشور😐ابجیمم بعدش گف درس صحبت کن خوب به مولا من منظورش رو نگرفتم ممممم😐😐
ژزاب شد کام آن برام توضیح بده تا کامل نگی دست از سرت برنمیدارم😂🤣
پوزخند بسیار معناداری بوده